وحشتم از پاییزست

 

وحشتم از پاییز ست

درخت راز را پشت برگ  هایش پنهان کرده است

و تو نیاز را در حجمی

به گستره ی سکوت

وحشتم از پاییزست

مارس ۲۰۰۴

هر لحظه همراه توام

هر لحظه همراه توام

هر لحظه همراه توام !

 

تورج پارسی

 

غایب شدی از چشم من

غافل که در قلب منی

من در سرای قلب خود

 هر لحظه همراه توام...

پارک

پارک

 

تورج پارسی

 

روی چمن سازگار نشسته ام

و یاد آبی ترا به صبر و صبوری در دستگاه " شور " ورق می زنم

پارک در قصه ی پرنده و کودک جاری است

و من به دنبال شعری می گردم که آنرا نسروده ام

آیا تو آن را ندیده ای آواز بانو

خلخالی به پا و پیراهنی از دریا به تن دارد .

...

به دنبال شعری می گردم که نسروده ام

خلخالی به پا و پیراهنی از دریا به تن دارد

خلخال، پا ، پیراهن ، دریا ، تن ......

ویرجینیا ۵ جولای ۲۰۱۰

من از سر سادگی ترا باور داشتم

من از سر سادگی ترا باور داشتم

 

 

من از سر سادگی ترا باور داشتم

 

تورج پارسی

 

 

من از سر سادگی ترا باور داشتم

 

زمانه هرگز به« آب   »و «هاون» آری نگفت 

هیهات که سده ها بود شنیدن را از یاد برده بودم

 

رفتی  بی آنکه بر آینه بنویسی   "برای همیشه "

 

نه دیگر نمی پرسم ، رفتنت را

 

 

 

سال ها از آنروز برگ ریزان  که تو در فصل تلخ  از خانه رفتی می گذرد 

 

اما همچنان زنان کوچه با هم پچ پچ می کنند 

 

گویی همین دیروز بود که من پر از آوازهای آبی به خانه آمدم 

اما خانه خالی بود 

و تو بر  آینه ننوشته بودی 

که برای همیشه رفته ای  . 

 

 

نه دیگر نمی پرسم رفتنت را 

نه باد شیون کرد و نه شب مرثیه خواند  

خانه پر است از واژه های خندان و شاد 

که پایکوبی می کنند فردا را 

 

 

 صبح " خانه را در بغل گرفته است با بوسه ، تبسم و"

 

 

بیست پنج سپتامبر دو هزار سه

 

در گذرگاه یادها و یادمان ها


در گذرگاه یادها و یادمان ها

 

گذرگاه یادها ....

 

تورج پارسی

 

امروز در آرشیوم به دنبال عکسی ازصادق هدایت بودم ، این عکس را دیدم ، من هستم و فرزندانم روزبه و تریتا ، این عکس شاید درسال ۱۹۸۳ گرفته شده است  آنروز با بچه ها به بخش عکاسی دانشگاه رفتیم   و عکاس آنرا گرفت .... اما اصل موضوع : چند مدت پیش اتوبوس سوار شدم ، اتوبوس خیلی شلوغ بود ، جوانی برخاست و جایش را به من داد که بنشینم ، چیزی که بسیار به ندرت در سوئدرخ می دهد ، سپاسگزاری کرده و کنار پیر مردی نشستم  ، پیر مرد سلام و احوالپرسی کرد ، پاسخ به مهر دادم اما نشناختم کیست ! پرسید از پسرات چه خبر گمان بردم معلم آنها بوده باشد ، شگفتی مرا که دید گفت آمدید با بچه ها در بخش عکاسی دانشگاه عکس از تان گرفتم ! لبریز از شگفتی شدم  ،دوباره به وی دست داده آفرینش گفتم بهره ی هوشی بالا و مهرش را ! به خودم اندیشیدم که اگر از من بپرسند ناهار خوردی پاسخم معمولا این است : باید چیزی خورده باشم ! چون نیازست فکر بکنم خوردم یا نه که با حوصله ام فاصله دارد چون به یاد آوردنش هم بهره هوشی نیاز دارد !! به هرروی از بچه ها گفتم و از مهرش دوباره سپاسگزاری کردم پرسیدم چه جور مرا پس از سال ها شناختی با لبخندی گفت : ریش پشمت همیشگی است !!

به راستی یاد ها ، یادند و پر بار و نوایی هستند که می نوازند آدمی را اگر چه دلی همیشه جاری داشته باشی بیشتر ترا سیراب می کنند ، اگر چه مانند هدایت فکر می کنم که "در زندگی دردهایی هست که همچون خوره." اما یادها ، یادمان ها مرا همچون لالایی مادر می نوازند به راستی  اگر موسیقی ،شعر ، شراب و.......  نبود آدمی بیابانی از جنون می شد...... جنونی بی درمان و به گفته ی نصرت :

نعره ی سوخته ام نفرینم

چون خدا در به در بی دینم !!!!!

و این یادهاست که بودن را میسر می کند ! سوم سپتامبر ۲۰۱۱