زندگی زیباست شاید


زندگی زیباست شاید

ابر

تورج پارسی

 

زندگی زیباست شاید

ابر از من

ابر از تو

ابر ازهر رهگذر پرسد

 

دوم سپتامبر ۲۰۱۱

 

 

آه تاتیانا من تنها یم


آه تاتیانا من تنها یم

 

آه تاتیانا من تنها یم

تورج پارسی

 

بر ترویکا سوارم صدایت را می شنوم تاتی

" مادر می گفت: پسرکم

اگر از جاده خسته شدی،

وقتی در پایان راه به خانه رسیدی،

دستانت را در ولگا رها کن...."

آه تاتی !

ترویکا مرا به بیابانی برد

تاتی ولگا دیگر فقط یک نام است در حافظه ای که خاموش است

سال هاست خاموش و خاموش است

بیابان تنهاست ،

من تنهایم و اسب ها مرده اند تاتی

دست هایم را کجا بشویم ؟

۱۹۹۷ ویرجینیا  

ترویکا  در زبان درشکه ای است که با سه اسب کشیده می شود


· ·

آب در کدام ورطه آبرو می سازد !

آب در کدام ورطه آبرو می سازد !

حتا یک درخت

همیشه یک باغ است

چرا که همیشه و همیشه

در بن یادمان سبز مى ماند .

***

آزادى

تو اگر نباشى

باغ چه معنایی دارد

وآب در کدام ورطه آبرو می سازد .

***

هزاره هاست

 آن کس که پر از شعر بود و اشاره

هم چنان

 در آستانه ى آب و آینه در من جارى است .

تورج پارسی / اپسالا . اپریل ۲۰۰۵

 

 

 

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی

 

تورج پارسی

 

بانو

شهبانوی سال های دورتر

بانوی چهار فصل

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی !

این نخستین پیامم به تو بود!

****

نخست در مسکو خوابت را دیدم ،

و در پراگ برای نخستین بار به دیدارت آمدم

اتاقت پر بود از شمع های روشن  آبی رنگ و پروانه های رنگارنگ .

با نازک رختی از جنس راز بر کاناپه یله بودی

بوی کندر و سندل هندی مرا به هند برد

وجام شراب سرخ گرجی دوباره به اتاقت برگرداند

به تو می نگریستم در سکوتی که سیمفونی پنجم را زمزمه می کرد

در درون چشمانت دریا  را آرام دیدم

و با خونابه ی لبانت قهوه ام را نوشیدم

تو به سخن آمدی اما چشمان آبی ات مجال شنیدن نمی داد

و تو نیز بانو ، سکوت پراز شعر مرا نتوانستی بشنوی

****

سال ها گذشت

سال ها ی سال ،

تا در یک روز پاییزی در لنینگراد در سکوتی سرد از من جدا شدی

چشمان آبیت مجال نداد که بپرسم چرا ؟

و رفتی و رفتی ، رفتی  و ساعت ۱۲ بار ناله کرد  !

دوباره به مسکو برگشتم

در خواب به پراگ رفتم همه جا در پی ات گشتم

اما غمگین از خواب پریدم ، تاریکی دلواپس غم من بود

میدانی بانو

من به عادت همیشگی هنوز ترا می بوسم و شب به خیر می گویم

***

بانو ،

شهبانوی سال های دورتر

بانوی چهار فصل

من از آشنایی همان اندازه می هراسم که از جدایی !

این نخستین پیامم به تو بود!

 

ویرجینیا  زمستان۱۹۹۷

 

به خاطر دست هایت


به خاطر دستاهایت

به خاطر دست هایت

تورج پارسی

 

به خاطر دست هایت

با پای برهنه و پتی

از دیوارهای خاردار زمانه

از همه ی صخره ها و کوه ها ـ بی آنکه مرا کفش های آهنین باشد ـ

از همه گنداب های چرکین در چرک همه ی لحظه های تلخ بی رویا

از همه ی گریه های شبانه ام که عمری است به آن ها عادت کرده ام

عبور می کنم ، عبور

تا سرزمین آبی دستانت را ببویم ،

وببوسم در ترنم لبانی که آواز ی جهانی می خوانند

تا در گستره ی نگاهی فروتن که سال ها ست آنرا پس انداز کرده ام

در چشمانت سفر کنم .

آه اگر دنیا فقط ، فقط یک تخته سیاه به وسعت زندگی داشت

بی گمان نامت را با همه ی خط های جهان بر آن می نوشتم

تا جهان را به یگانگی همیشگی اردی بهشت دست هایت بخوانم .

با پای برهنه و پتی ......................................... فوریه ۲۰۱۰ پاریس