نماز باران

نماز باران
محمد علی مرتضوی
برای چشم هایم نماز باران بخوان !
بغض کرده..
ابریست..
اما نمی بارد ...!!
***
 آفرین می گویم به شاعر این شعر .  آفرین ! بکارگیری استوره در شعر پیوندی است بسیار زیبا . بیداد می کند ، آفرین . با مهر همیشگی

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن


چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت

 

عرفان کهوری (81)i

خودکشی هدایت بزبان دکتر اسلامی ندوشن

21 شهریور 89 - 15:21

 

 

« در اردیبهشت 1951 م بود که خبر مرگ ناگهانی صادق هدایت در میان ایرانیان مقیم پاریس پیچید . روزنامه لوموند ، خبر آن را در چند خط انتشار داد ، نوشت که صادق هدایت ، شاعر معروف ایرانی ، با گاز به زندگی خود خاتمه داد . آیا اشتباه بود یا عمد از جانب لوموند که هدایت را شاعر خوانده بود ، در حالی که او شعری به مفهوم رایج ، در عمر خود نگفته بود ، ولی در معنا پر بیراه هم نبود ، بوف کور که معروف ترین کتاب او در فرانسه بود ، بیشتر به شعر سر می زد تا به نثر .

خبر ، ما را برق زده کرد ، هر چند که نمی بایست چندان متعجب می شدیم  . تفکر و نوشته های هدایت ، زندگی را از مرگ نشأت می داد . نوشته بود که تنها یک مسئله جدی در زندگی بشر وجود دارد و آن مرگ است . یکبار دیگر در دورهء جوانی و دانشجوئی اقدام به خودکشی کرده بود .بعد از نگارش و انتشار بوف کور ، نویسنده اش بیشتر مایهء مرگ شناخته می شد تا واقعیت زنده . کسی که آثار هدایت را خوانده بود ، در وجود او بیش از هر فرد دیگر در ایران ، به یاد نیستی می افتاد ، با دیدن او کسی را می دید که از دنیا دیگر آمده ، و در خیابانهای تهران ، شبح وار در گذار است . همانگونه که شب پاورچین پاورچین می رفت ، او نیز در طیف زندگی خود را می لغزاند .

یک بار در خانه اش ، در خیابان روزولت ، از او پرسیدم : کافکا چند سال داشت که مرد ؟ گفت : 42 سال . گفتم : چه کم! گفت دو سالش هم زیاد بود .

خود او هنگام مرگ چهل و هشت ساله بود . از قراری که شنیدیم با آرامش زندگی را ترک کرده بود . آنچه به ما گفته شد ، داستان این بود : آپارتمان کوچکی در مونپارناس اجاره می کند . توی آشپزخانه تمام منفذهای پنچره را با پنبه می گیرد که گاز به بیرون نشت نکند . انگاه شیرهای گاز را باز می کند ، کف زمین به پشت می خوابد و ملافه ای به روی خود می کشد . یک دوست ارمنی جسد او را روز بعد کشف کرده بود . گفتند که گوئی به خواب رفته بود .

اورا در گورستان معروف « پرلاشز» به خاک سپردند . من چون به موقع خبر نشدم ، در مراسم شرکت نجستم . در پاریس که خاطرات جوانی و شخصیتش در آن شکل گرفته بود ، به خواب ابدی رفت . به قول فردوسی « نه جنبید هرگز ، نه بیدار گشت »  . بعد از آن حرفهای متعدد در باره اش گفته شد ، گفتند که پیش از آنکه به اروپا بیاید گفته بود : چون به پاریس برسم بر سنگهای آن بوسه می زنم . درست یا نادرستی آن را نمی دانم ، اما آنچه مسلم است سرخوردگی ای از این سفر پیدا کرده بود . دیگر آنگونه که پاریس را در گذشته یافته بود ، نیافته بود .

نه امکان مالی و دل ماندن داشت ، و نه میل بازگشت به ایران ، زیرا زندگی در ایران به حد اعلی بیزارش کرده بود . یکی از آشنایانش برای من حکایت کرد که در همان سفر به او گفته بود : من مانند عنکبوتی هستم که برای دفاع از خود ، با بزاقش گرد خود تار می تند ، اکنون این براق ته کشیده و چیزی برای تنیدن به گرد خود ندارد . منظورش این بود که هیچ نقطه ء اتکا و دلخوشی برایش نمانده بود . نوشتن که غشاء دفاعیش و تنها رشته ارتباطیش با زندگی بود ، دیگر در او برانگیخته نمی شد . به قول شکسپیر « نه زن او را دلخوش می داشت ، نه مرد ، نه این و نه آن » . چون چشمه اش خشکید ، او نیز دیگر موجبی برای ماندن نیافت . ذوق نوشتن در او بتدریج فروکش کرده بود . از شهریور بیست تا اردبیهشت سی ، نزدیک ده سال چیز قابل توجهی که انتشار داد ، داستان « فردا » و « حاجی اقا » بود با دو سه مطلب پراکنده و ترجمه .

بر شگفتی سیر فکر در ایران ، که نسبت به اصل واکنش حساس است ، و چون به بستگی بربخورد ، پرش بیشتری می یابد .

پر حاصلترین دوران کار او در دورهء پهلوی اول بود ، که به رغم او یک دورهء اختناقی بود ، و همینطور هم بود . اما بعد از شهرویور بیست که آزادی در نوشتن پیش آمد و قلم ها رها گشتند ، او به کم حاصل ترین دورانش تنزل کرد .

دو باری که برحسب اتفاق او را در پاریس دیدم ، بیش از همیشه حالتش از مرگ خبر می داد ، بر حالت بوف کوریش افزوده بود . شبیه شده بود به ناخدای سرگردان واگنر ، که تنها یک عشق بزرگ می توانست او را نجات دهد ، و ان هم نبود .

یک یا دو سال بعد از مرگش بود که ترجمهء فرانسوی « بوف کور»  به قلم رژه لسکو ، انتشار یافت و مورد بحث و حرف زیاد قرار گرفت . این حسب حال کوچک که تا حدی شرق و غرب و قدیم و جدید را به هم وصل می کرد ، می شد گفت که در ادبیات جهان ، از لحاظ موضوع ، نظیری نداشت . کتابی افسون کننده و بیزاری انگیز .

بوف کور ، از زاویهء خاصی ، چکیده و فشردهء گوشه ای از عمر قوم ایرانی بود ، که به نظر نویسنده ، رشحه ای از بوف کور را در خود جای داشت . این چنگ زدگی به گذشته ، این چسبندگی به عشق ، مانند « نر و مادهء مهر گیاه » ، این حالت اشباحی ، این نوسان میان زوال و زندگی ، و آنگاه ، لکاته ، هم افسونگر و هم خانه برانداز ، گاه جان جانان  و گاه پیام آور مرگ ، پیچ و خم های تاریخ ایران را می نمود ، و پیر مرد « خنزرپنزیری» جنبهء منفی و تباه گر آن را تجسم می داد . همه چیز در همهء تاریخ ، در دالان خواب و بیداری ، و در لایهء وجدان نیم آگاه می گذشت ، و روایت گونه ای بود از زبان کسی که تناوب ، یک مسیر کابوس و رویا را طی کرده .تا حدی سبک آن می پیوندد به « شطحیات » عارفان ایرانی ، که آنان نیز ، از دیوانگان عطار ، تا روزبهان بقلی ، در همان فضای « گرگ و میش » ، عالم « قبول و ناقبول » و مرز شوریدگی و روشن بینی دم زده بودند .

انتخاب نام « بوف کور » معنی دار بود ؛ مرغ شوم تنها ، خاصه آنکه کور هم باشد که دیگر بریدگی از زندگی پیش می آید . آیا در وجود او و در این نام ، غربت مرز و بوم ،با غربت زندگی شخصی هدایت جمع نشده بود ؟

چرا هدایت خود کشی کرد ؟ جوابش هم آسان است و هم دشوار . آسان است برای اینکه او در زندگی به بن بست رسیده بود ، نه تنها جرثومهء مرگ را در سرشت خود داشت ، بلکه اوضاع و احوال دوران میان سالی زندگیش او را به این سو می راند . آخرین تلاشش برای رهایی از این سرنوشت محتوم این بود که از ایران دور شود ، به پاریس بیاید . که شهر محبوبش بود ؛ ولی دیگر پاریس به او جوابگو نشد . نه پول داشت نه امکان ماندن و نه امید بازگشت .

ایران آن زمان قیافهء بسیار نامطبوعی به او نشان می داد . بعد از سوء قصد به شاه در دانشگاه ، سیمای عبوس به خود گرفته بود . و این حالت چندی بعد، تبدیل به تشنج شد که منجر به قتل رزم آرا گردید . از سوی دیگر ، حزب توده که زمانی هدایت نسبت به آن روی خوش نشان داده بود ، کارنامهء چند ساله اش برای روح حساسی چون هدایت جز دلزدگی و نومیدی چیزی نمی توانست به بار آورد ،  مقدمه ای که او بر ترجمهء « گروه محکومین » کافکا نوشت ، این احساس در آن بوضوح بیان شده است .

فرانسه دیگر آن فرانسهء پیشین نبود که او دیده بود . بر اثر جنگ و اشغال ، گران ، فشرده و بداخم شده بود . گذشته از همه اینها ، عمر به دورانی می رسد که پیری آغاز می شود ، فرسودگی همراه با کم طاقتی روی می نماید ، و همهء اینها طبایع شکننده را ، یک تلنگر کافی است که از پا درافکند . سوالی که در پیش است آن است که آیا هدایت به قصد خودکشی از ایران بیرون آمد ، و به خاطره گاه اولش روی برد که در آنجا زندگی را وداع گوید ، یا  این فکر در پاریس در او قوت گرفت ؟ جواب آن درست روشن نیست . پیش از رفتنش ، در تهران ، زمانی که عزم سفر داشت نوشته ای به من نشان داد که تصدیق طبیبی بود ، حاکی از اینکه وی به بیماری نوراستنی ( اختلال اعصاب ) دچار است ، و باید برای معالجه سفر کند . به اتکاء این نوشته توانست شش ماه « مرخصی استعلاجی » از اداره اش ( دانشکده هنرهای زیبا ) بگیرد ، این نوشته را قدری با پوزخند خاص خود نشان می داد ، یعنی ببینید ، مرا دیوانه خوانده اند .

گمان می کنم که سفر پاریس برای او یک سفر موقت بوده ، یک آزمایش بوده که ببیند می تواند از بن بست روحیش نجات یابد یا نه ، و شق دوم پیش آمد .

از نظر مالی ،گویا حق تجدید چاپ کتابهایش را به مبلغ ناچیزی فروخته بود .که همان خرج سفر شش ماهه او را تامین می کرد .(معادل پانصد لیره انگلیسی) بنابراین وقتی این پول تمام شد دیگر منبع درآمدی نمی داشت و او کسی نبود که برای طلب شغلی دست به سوی دولت فرانسه یا دولت ایران دست دراز کند.

این چند ماهه را در پاریس سرگردان بود. دو سه تن از دانشجویان ایرانی گردش را گرفتند ولی هیچ یک از آنان کسی نبودند

که او را از تنهائی بیرون بیاورند .. سفر به آلمان و سویس کرد. که آن نیز آخرین تلاش ها برای انصراف بود.

از قراری که می شنیدیم گفتند که دو سه ماه آخر در کتابخانه سنت ژنویو پاریس کتابهای مربوط به خودکشی را مطالعه می کرده تا نوع آرام آن را بتواند انتخاب کند. مرگ برای صادق هدایت یک خواب ابدی بود..

اگر هیچ تاثیری نداشت لااقل از رنج حیات رهایش می بخشید . این دو بیت منسوب به سنائی زبان حال او بود:

اگر مرگ خودهیچ راحت ندارد        نه بازت رهاند همی جاودانی؟

اگر خوشخوئی از گران قلبنانان       وگر بدخوئی از گران قلبتانی

نوع مرگ هدایت نشان میدهد که او نسبت به آنچه نوشته بود صداقت داشت  و وفادار بود واعظ غیر متعظ نبود . کتاب حاج اقا (اخرین اثر کتابی او) که با نام مستعار هادی صداقت منتشر کرد  ، نامش حاکی از کنایهء اتفاقی ای بود که خوب جا افتاد : صداقت ، انتهای زندگیش را رقم زد . خود  او نمی دانست که نام شوخی گونه ، روزی حقیقت وجود او را به عمل خواهد پیوست . زمانه ندانسته او را تبدیل به هادی کرد و صداقت .

 ارزیابی کارنامهء ادبی و فکری هدایت مجالی دیگر می خواهد . بر او ایراد گرفته اند که فارسیش خالی از غلط دستوری نبوده، قدری سرهم می نوشته و زبان عامیانه به کار می برده . اینها درست ،  ولی هدایت ادعای ادیب بودن و نثر فصیح نویسی نداشت . او می خواست بیان مقصود بکند ، به هر وسیله ای که شد، شده . سخت تحت تاثیر نگارش اروپایی و بخصوص ادب فرانسه بود . بزرگانی چون دستویوسکی و بالزاک هم به فصیح نویسی اعتنائی نداشتند . همین ادب اروپایی به او جرات داد که زبان کوچه و بازار را وارد نگارش کند . خود او اصالت را در نزد مردم ساده می جست و سخت از تکلف ادبا بیزار بود .

از نظر محتوا، نوشته های او جنبه های مثبت و منفی هم دارد که تحت تاثیر فکر قرن نوزدهم اروپا ، رگه بدبینی را وارد ادب فارسی کرد . در سنت ادبی ایران اینگونه بدبینی دیده نمی شود . طعن و غضب نسبت به کژتابی زندگی بود ، ولی نفی زندگی نبود . هدایت این نگاه منفی را آورد . حسن کارش این بود که برای خودنمائی یا مد پرستی نبود بلکه جزو ذاتش بود

او که پروردهء فرهنگ شرق و غرب بود ، در وجودش دو چیز با هم تلاقی کرد و اخت شد . یکی حزن و انکسار ایرانی که در ادب فارسی لانه کرده است و حالت فرو بستگی که بر تاریخ او سایه افکنده  . دیگر بدبینی رمانتیک مآب فرنگی ، که موسه ، نروال ، ادگارپو ، بودلر ، و سپس کافکا ، نمایندهء برجسته ء آن بودند ، و ادب اسکاندیناوی و آلمان نیز از آن مایه داشت و هدایت همهء انها را می شناخت .

توجه او به خیام ، در میان شاعران فارسی و مقدمه ای که بر ترانه ها نوشت ، حکایت از همین نحوهء اندیشیدن او دارد .  او خواسته است خیام  یک خیام فرنگی  بکند و بدینگونه بعضی از استنباط هایش ، حرف خود اوست و نه فکر خیام . بدبینی خیام ، بدبینی ایرانی است . در مجموع  ، هدایت نویسندهء برزگی بود ؛ هم توانا و هم صادق در گفتن ، که این سه شرط اولیهء کار است . در ادب صد ساله اخیر ایران او از همه شاخص تر خواهد ایستاد و زمانی که بعضی شهرت های  کاذب هیجانی و سیاسی از نفس بیفتند و « مسیلمه های » قلمی از صحنه محو گردند ، او همین گونه پایگاه خود را حفظ خواهد کرد . به هدایت باید به عنوان کسی که روان عادی نداشت نگاه نکرد . او یک نویسنده کاونده بود . زندگی شخصی او وضع خاصی داشت که نه می توانست سرمشق قرار گیرد و نه سرزنش ناپذیر باشد . او هم در ردیف استعدادهای بزرگی چون نیچه ، شوپنهاور، نروال، بودلرو کافکا، قرار می  گیرد .که در بافت اندیشه جهانی و دگراندیش هستند ، و یا به قول حافظ از خلاف آمد عادت کام  می جویند .

از ادبا و نویسندگان رسمی مآب اگر حرفی به میان می آمد ، سعی داشت با بالا انداختن شانه یا پوزخند ، بی اعتقادی خود را نشان دهد ، یا احیانا کلمه طنزآمیزی بر زبان می آورد ....»

دنیا تاکنون چنین نشان داده که بر ضعف استعدادهای غیر متعارف ببخشاید . شاید از یک جهت حسن اتفاقی شده است که جزئیات زندگی گذشتگان ما روشن نیست ، مثلا از سنائی ، از ناصر خسرو ، از احمد غزالی ، از سعدی  ، از  حافظ... و گرنه چه بسا به نقیصه هائی بر می خوریم که دوست نداشتیم . بزرگی قدس گونه ء بعضی از بزرگان گذشته مدیون ندانستن ماست . اگر همهء اندیشه روان ، یکسان و در خط معهود عامه فکر می کردند ، آب و رنگی در اندیشه نمی ماند ، و غذای روح بشر به یک شوربای بی نمک منحصر می ماند که سینه را نرم می کرد ، ولی خوردن مداومش تا درجه ء « سد جوع» ملال آور بود . صادق هدایت چون نه از کسی خورده داشت و نه چشمداشتی ، بی حسابگری ، به همان سبکی که دلخواهش بود  رفتار می کرد . بیزاری و تحقیر خود را نسبت به نالایقانی که صاحب مقام بودند ، یا جاه طلبی از خود نشان می دادند پنهان نمی کرد . هم چنین نسبت به پولدارها ، متقلب ها ، دو روها و خلاصه دنیادارانی که می خواستند از شتر قربانی ایران سهمی عاید خود کنند .  این حالت تحقیر را چه در نوشته  و چه در زندگی خود نشان داده بود . چون مرد محجوب و مودبی بود سعی داشت که اینگونه اشخاص روبرو نشود تا برخوردی پیش نیاید .

اhttp://sadeghhedayatclub.cloob.com/club/article/show/articleid/1458078/»+خودکشی+هدایت+بزبان+دکتر+اسلامی

         

دکتر اسلامی ندوشن

 

پیکر هدایتروزی که بوف کور را هزارباره بازخوانی کردم.

تالار آینه

تالار آینه

 

 

تالار آینه

یاداشتی بر "فاصله ی دو نقطه

"

خاطرات ایران درّروی

 

اسد رخساریان

 

 

"تمامی الفاظ جهان را داشتیم

آن نگفتیم – که به کار آید

چرا که تنها یک سخن در میانه نبود

آزادی! ما نگفتیم –

تو تصویرش کن!"

پاراگراف پایانی "اشارتی"

 (شعر اهدایی شاملو به ایران درّودی)

 

...نوشته ایی که در پی می آید در صدد تشریح زیبایی ایی خواهد بود که من هنگام مطالعه ی کتاب خاطرات یک هنرمند با آن روبرو شده ام. از همان آغاز هر جمله ی این کتاب دریچه ایی را در ذهن من پس میزد و به موازات آن گویی در تالار آینه ایی وارد می شدم. در هر گوشه ی آن تابلویی، تصویری یا طرحی میدیدم که بلافاصله مرا با یادبودی و خاطره ایی در خویشتن خویش ام همراه می نمود. در این لحظه ها به یاد کسانی می افتادم که هر کدام در زوایای قلب و روح من جایی را به خود اختصاص داده اده اند. می خواستم آن ها را نیز از شور و شعفی که از غوطه زدن در آن خاطرات به نصیب می بردم سهیم گردانم. باید بگویم که، این "خواسته" ی ضمیر ناخودآگاه این متن است که به نوبه ی خود حرفی را هم با آن عزیزان در میان میگذارد

آگاهی از آنچه در ذهنم جریان یافته بوده است در این رابطه ی خاص مرا با این ترس آشنا کرد که مبادا همین موضوع از جنبه ی عمومی نوشته ی هنوز نانوشته ام بکاهد. در سایه ی این ترس متوجه شدم که موضوع فکر من در این تالار آینه تنها معرفی یک کتاب نیست. حال آن که به محض اشنایی با آن تصمیم گرفتم که در باره اش مطلبی بنویسم. باری در زمان مطالعه ی آن از این نکته آگاهی یافتم که نویسنده در حالاتی فرانفسانی شمه هایی از هستی خود را ضمیمه ی کلمه ها و تصاویر خود می سازد. در این لحظه ها در کنار او درنگ میکردم، خطهای انگار خیلی دیرآشنا را دوباره می خواندم، علامت می زدم و بی اراده در خویشتن خویش دقیق می شدم. این رفتاری بود که، تا پایان خوانش کتاب در من ادامه پیدا کرد. در ضمن کار مطالعه، نویسنده یاری می کرد که بتوانم از این که چگونه می توان از پیچیده ترین اسرار و احساسات   درونی پرده برداشت، آگاهی پیدا کنم. در این لحظه ها می فهمیدم که آشنایی با درون، چنان که برای نویسنده ی این اثردست داده است، برای من و هر کس دیگر نیز میسّر می باشد. این امکان را عریانی محض در برابر خویشتن خویش و در آینه ی تمام نمای هستی برای آدمی می تواند فراهم آورد. با این افکار در فضای تصویری اندیشه و گستره ی رازهای درونی یک هنرمند به سیر و سیاحت می پرداختم و با لذتی توصیف ناپذیر و روحیه ایی بازآفرینی شده، به مرکز ثقل ام باز می گشتم. در این حالات در خود به این عقیده دوباره ایمان می آوردم که رسالت هنر همانا بازآفرینی روح انسان و انسانیت می باشد.

"در فاصله ی دو نقطه" کتاب خاطرات نقاش و هنرمند مشهور ایران است. او این خاطرات را از کودکی خود می آغازد. در این جا نویسنده از مجموعه ی خاطرات گاه تلخ و گاه دهشتناک خود حرف می زند و نشان می دهد که چگونه در کودکی شخصیت آدمی شکل می گیرد. می توان در ذهن کودک بذر هر گونه ترس، افسردگی و یا سرزندگی و طراوت پاشید. می توان او را با رنگها و منشورهای رنگین هنر و زندگی آشنا کرد. می توان در جان شیرین او بذر عشق کاشت. در این جا همه چیز بستگی به فرهنگ خانواده و میزان احساس و شیوه ی برخورد پدر و مادر با کودک و دنیا و رویای او بستگی دارد. در خاطرات "ایران درّودی" که امروزه از نقاشان برجسته و نامی ایران است می توان مشاهده نمود که چگونه ذوق هنری در هستی او از دوران کودکی تقویت می شود. از این نوشته ها می توان یک فرهنگ رفتاری با کودک استخراج کرد، فرهنگی کوچک اما غنی که باید عناصر مخرب آن  را برای جلوگیری از تکرارشان شناسایی کرد و عناصر سازنده اش را در معرض شناخت عمومی قرار داد.

در این میان عشق را نقشی تعیین کننده می باشد که در تمام مراحل زندگی فردی و هنری نویسنده او را همراهی کرده است. سخن او در باره ی عشق به شفافیت و لطافت  سخن عشق در کتاب غزلسرایان بزرگ ایران است. او را در محیطی می یابیم که عشق احاطه اش کرده است و کودکی چون او ناخودآگاه کاری جز آمیزش با آن نمی تواند و از دریچه ی "آن" است که در دنیای رنگها وارد شده و آثاری به یاد ماندنی به عالم هنر تحویل داده است. "امروزه من مرحمی جز عشق که ذات درد است، نمی شناسم. چه شگفت است عشق که، هم زخم است و هم مرحم."                                                                                                                      

 "خصیصه ی عشق گزینش ارزشها است و عشق از بافت ارزشهایی است که با چیزی جز خودش قابل ارزیابی و ارزش نیست. برای من تعریف عشق جدا از تحسین نیست و نمی توانم کسی را بی آن که تحسین کنم دوست بدارم." این عشق از همان نخستین واژه های کتاب در چشم خواننده به نشو و نما می آید. عشق مانند نسیمی گاه خنک و گاه سوزان در ریشه های کلمه های آن وزیدن دارد. خواننده این را حس می کند و همراه آن با شوقی درونی در صحنه های شگفت انگیز یک زندگی به سیر و سیاحت می پردازد.

نویسنده در متن واژه هایش نگاه خود را آن گونه که در اشیا و آدم ها می نگرد به تصویر می کشد. خواننده عشق و احساس دوست داشتن نویسنده را از همان ایام کودکی اش که شامل تمام پهنه های زندگی می شود به تماشا می نشیند. لحطه های فراوانی هست که در سایه ی جادوی قلم و صمیمیت و شور راستینی که از خامه ی آن می تراود، خواننده نیز خود را پشت دریچه ی نگاه نویسنده می یابد، یا پی می برد که خود او هم کم بی بهره از آن نگاه خاص عاشقانه نیست. و به این ترتیب در زندگی و طبیعت خود نگاه می کند و از این نگاه چه احساس آرامشی که نمی یابد.

در پی خوانش این اثر من بارها در اشکهای درونی ام که سر به طغیان برمی داشتند غرقه شدم و بارها نزد خون تکرار کردم که این همان کتابی است که در روزهایی این چنین به آن نیاز داشته ام. راست آن که هم نیمه ی گم شده و هم نیمه ی دردآلود من خواننده در متن سر به سر عریان، عاشقانه و جسارت آمیز آن به هم می پیوست. بعد لب به تحسین نویسنده می گشودم و می گفتم: "یارب این درد شناسی ز که آموخته بود." سپس از رابطه ی معنوی واژه ها و قلب نویسنده آگاه می شدم و در احساس خود نزد او سر تعظیم فرود می آوردم.

هنر بیان تصویری، هنر انتقال حس واندیشه و هنر زمینه چینی برای نزدیکی هر چه بیشتر خواننده به متن و به موازات آن او را سرشار از لذت هنری ساختن در این کتاب خاطرات از آغاز تا پایان آن در اوج قرار دارد. این آن هنری است که ودیعه اش تنها در نزد هنرمندان عاشق و وارسته و مومنان به هنر یافت می شود. "ایران درّرودی" نویسنده ی این خاطرات با خلق آثاری از اساس بومی و در زبان خود جهانی چنین هنرمندی است. می توان گفت: او با هویتی که برای نقاشی ایرانی فراهم آورده است، آبروی هنر نقاشی ایران است. کتلب خاطرات او "در فاصله ی دو نقطه" منظومه ی عاشقانه ایی را ماند که سراینده اش آن را با شور و شعف و با خون و احساس و با اشکها و شادی ها و آرزوهای خود آغاز و به سرانجام می رساند. این است که در بسیاری از صفحات آن با جملاتی قصارگونه رو به رو می شویم که در حافظه ی ما رخنه می کنند و می خواهند برای همیشه در آن ماندگار شوند. در این کتاب 257 صفحه ایی تعداد این جملات آنقدر زیاد است که، من خواننده همین که احساس کردم که دارم به پایان آن نزدیک می شوم در اندوهی غریب غوطه ور شدم. برخی از این جملات را در پایان این مقال خواهم آورد. اما پیش از آن از ضمائم این کتاب بگویم که تابلوهایی می باشد بسیار دیدنی، و من دریغم می آید که در باره ی یکی از آن ها که حیرت و سرگردانی مرا در عالم هنر دو باره به خاطر آورده است حرفی نزنم.

این تابلو "عروسی جاودانه" نام دارد. این اثر را خانم درّودی بعد از مرگ همسرشان خلق کرده اند. چشم در زمینه این نقاشی آبشاری از نور در شولای رنگ رنگ سفید می بیند. در وسط تابلو دو دلداده در شولایی سرتا سر سفید ایستاده اند. انگار که در عالم خواب یا در دنیای بعد از مرگ به هم پیوسته اند. در پس پشت آن دو نماهایی دیده می شود که خرابه های تخت جمشید را به خاطر می آورند. در برابر این نماها نوری از زمین به آسمان بر شده است. بخشی از نور برشده به آسمان از دو سو کمانه کرده است و در قسمت جلو تابلو روی جدارهای تاریکی که در دو سمت آن دو دلداده قرار دارند سوار شده است. در این تابلو حسرت، عشق و آرزو و باورهای ملی و مذهبی در هم آمیخته است و زیبایی و حسرتی جاودانه را در آن به نمایش گذارده اند. آری این زبان رنگها است که بیانگر حرمت عشق در قلب هنرمندی است که در پناه آن زندگی کرده، با آن به حس و رنج و اندیشه ی خود شکل هنری بخشیده و در زمره ی جاودانگان آن "عشق, در آمده است.

آنک برخی از جملات فراموش نشدنی این خاطرات:

"به آنها که میگویند فقط ابلهان خوشبختند خواهم گفت: - آنهایی که قدرشناس موهبت زندگی و مهربانی قلبها هستند، خوشبخت ترند."

"مهربانی را جز با مهربانی نمی توان طلبیدن."

"چقدر بیرحمند کسانی که صورت معصومانه کودکان را ارزیابی می کنند، آن ها را زشت یا زیبا می خوانند غافل از این که، چهره ی انسانها با گذشت زمان به آهستگی شکل درونشان را می گیرد و سرنوشت ارزیابی خود را جدا از این قضاوتها به کار خواهد گرفت."

"حضور تخت جمشید در نقاشیهایم تنها اشاره به تاریخ نیست، بازگوکننده ی یک عشق است، عشق من به سرزمینم."

"به اوج رسیدن دشوار است، اما در اوج ماندن دشوارتر، چرا که نهایت اوج، نخستین مرحله ی سقوط ست."

"می باید مجنون بود تا دانست لیلی چقدر زیباست. ولی من باور دارم لیلی همانقدر زیباست که تصور دارد. اوست که مجنون را به آنچه خود باور دارد متقاعد کرده است."

"این بخشی از فرهنگ خانواده های ایرانی در حفظ حرمتها و حریم ها است که، عشق تعریف دیگر اخترام است."

در باره ی شاملو

"با شعر او بارها به بی نهایت پیوسته ام و به درک معنای اندیشه ی متبلور و جوشان رسیده ام."

"اثر– گلهای انفجار- یادآور آن شب و آگاه شدن از خبر دستگیری خسرو گلسرخی است. گلهای سفید پنبه به پاکی روح معصوم او اشاره دارند. زمین خونبار، تصویرگر شرایط زمانه ایی است که به جرم دفاع از آن، مظلومتر از او نیافته بودند– تا دستگیرش کنند."

 

"مهم ترین کلمات در برابر نام و خصلت او (عاطفه ی گرگین) رنگ می بازند.

"بدون شک دکتر(پرویز ناتل خانلری) یکی از بزرگترین مردان فرهنگ معاصر ایران بود... او چیزی بیش از فرهنگ اکتسابی داشت."

"من به خاطر آزادی اندیشه ام زیسته ام و این جدا از جنسیت من نیست. در ابراز چنین باوری است که بیش از هر وقت دیگر خود را (زن) احساس می کنم."

"اگر برخی از مردان به طعنه قصد دارند ضعفها و رقتّ ها را فقط به زنان نسبت دهند، کمبود وجه مقایسه از اعتبار داوری آن ها می کاهد"

"هر جامعه دارای ذهن (تاریخی) است و شاید به این خاطر است که مردان هموطنم باطنن خود را موجودات برتری از زنان نمی دانند."

"اعتقاد دارم همان گونه که زن ومرد در برابر آفرینش ارزشی یکسان دارند، در برابر عدالت اجتماعی نیز، می باید از تساوی حقوقی برخوردار باشند."

"به یاد دارم روزی در کودکی یک نقطه بر روی یک صفحه ی کاغذ سفید گذاردم. آثارم به دنبال و در ادامه ی این نقطه هستند تا روزی که آخرین نقطه را بگذارم.... و به خواب هیچ کس بودن فرو روم."

"یک زندگی، چند اثر.... در فاصله ی دو نقطه...!

ده مارس 1998     

  

شاملو و ایران درودی

 

برای ایران دررودی و تلاس رنگینش

 

احمد شاملو

 

پیش از تو

صورتگران

بسیار

از آمیزه ی برگ ها

اهوان برآوردند،

یا بر شیب کوهپایه هایی

رمه ای

که شبانس در کج و کوج ابر ستیغ کوه نهان مانده است

یا به سیری و سادگی

در جنگل پرنگار مه آلود

گوزنی را گرسنه که ماغ می کشد.

تو خطوط شباهت را تصویر کن :

آه و آهن و آهک زنده

دوغ و دروغ و درد را

که خاموشی تقوای ما نیست .

سکوت اب می تواند خشکی باشدو فریاد عطش

سکوت گندم می تواند گرسنگی باشد

و غریو پیروزمندانه ی قحط

هم چنان که سکوت آفتاب

ظلمات است .

اما سکوت آدمی فقدان جهان است.

فریاد را تصویر کن .

عصر مرا تصویر کن

در منحنی تازیانه به نیش خط رنج

همسایه ی مرا

بیگانه با امید و خدا

و حرمت مرا

که به دینار و درم بر کشیده اند و فروخته.

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم

و ان نگفتیم

که به کار آید

چرا که تنها یک سخن ، یک سخن در میانه نبود :

آزادی !

ما نگفتیم

تو تصویرش کن

!

۱۴ /  ۱۲ /۵۱ 

 

چاپ شده در کتاب در فاصله ی دو نقطه نوشته ی ایران دررودی

 

کاش همه ساده بودیم

طعم سادگی

عبدالله جهانتاب

 

آدم های ساده را دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که برای همه همیشه هستند. آدم های ساده را باید مثل تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد. عمرشان کوتاه است؛ بس که هرکه از راه میرسد درس ساده نبودن بهشان می دهند. آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب آدم می دهند.

زندگی جالبی داریم. یعنی دایره ی لغات جالبی داریم. روبه روی هر کلمه مخالفش وجود دارد. شاید بعضی به من بگویند: خب خسته نباشی. این که نکته جالب وعجیبی نیست... اما از نظر من هست. چرا که ما همین کلمات مخالف را روی دیگران می گذاریم و راجع به آن ها قضاوت می کنیم!

به عنوان مثال می گوییم: این حرف ها از تو بعید است؛ زرنگ باش. آدم ساده به هیچ دردی نمی خورد! اما من سادگی را دوست دارم. برای این که نگویید همیشه کلی حرف می زنی موضوع را می شکافم و باز می کنم. می دانم که می دانید مفهوم سادگی از نظر هر شخصی متفاوت است! بعضی سادگی را در لباس و غذا و از این قبیل می دانند.

بعضی در نوع حرف زدن و برخورد کردن. و هر شخصی یک جور!!

اما من می گویم سادگی مثل کودکی است که به لحظه قهر می کند، به لحظه آشتی می کند، به لحظه فریاد می زند، به لحظه قهقهه می زند! و هیچ گاه کینه به دل نمی گیرد. کاش همه ساده بودیم