نگاهم کرد و گفت : آغوش زن نا امن ترین مکان جهانست !!


نگاهم کرد و گفت : آغوش زن نا امن ترین مکان جهانست !!

تورج پارسی

یک شنبه بیست هشتم جون دوهزار پانزده


او  غمگین بود و منزوی ، سال های سال ندیده بودمش و  حتا نامی ازش نشنیده بودم، اما در خاطرات همیشه تاریکم  تصویر مه آلودی، تصویری مخدوش از وی داشتم . یک جور به هیچ کس شبیه نبود ! مهربان ، خسته ، سرگردان و بی دریغ !
در فرودگاه دوبی که می خواستم به سوی فنلاند پرواز بکنم ، دستی روی شانه ام، گذاشته شد و صدایی که گفت : من خوبم !!! نگاهش کردم تصویر مخدوش آشکار شد همدیگر در بغل گرفتیم و لحظاتی در سکوت شاید به جستجوی همدیگر سفری به دور می کردیم ! چشمان هر دو " نمی " داشت و در نگاه همه شگفتی بود و پرسش !
گفت : مسکورا که ترک نمودم  دو سالی در پراگ  کار کردم  سپس به آلمان شرقی رفتم  مدتی هم  در آنجا  کارو زندگی کردم بعد با دوستی رفتم الجزایر و بعد در کویت کارگرفتم که آقای صدام  تشریف آورد کویت  و من با بانویی پزشک اهل آرژانتین به سانتاکروز رفتم و در آنجا مشغول به کارشدم !
 نا آرامم تورج ملک اعظم / لقبی که در آن  دورها ی دور به من اعطا فرمودند اما بدون پشتوانه پولی !!! /
پرسیدمش آغوش زنی آرامت نکرد در این بی سامانی ها ؟
نگاهم کرد و گفت آغُوش زن نا امن ترین مکان جهانست ! آغوش های نا امن زیاد دیدم و بواسطه چند زبانه  بودنم مکان های  نا امن چند زبانه هم زیاد دیدم !! از مکانی به مکانی  و سرانجام به بی مکانی رسیدم و سکوت کرد !! و سپس  باخنده ای غمگین  یک بار سر برداشت پرسان شد تورج ملک اعظم ! ادبیات ما درباره زن چه می گوید ؟ گفتمش  نظر خوبی به زن دارد  اما اگر جایی زن  نمد مالی شده بیشتر تحت تاثیر ادبیات هندبوده است،، ادبیات هند نگاهی دیگر دارد ، یک بار لبخندی زد و گفت مثل اینکه من هم هندی هستم!! البته دین حاکم  هزاران ادبیات هند  در پاچه اش گم  می شود !!! بعد هم بد و بیراه به بد آموزی ها و....
زن راز سر به مهری است و بس ، پرسید ملک اعظم در باره زن و پیچیدگی هایش چه فکر می کنی ؟ با کلی سکوت پاسخ دادم:
برخی هنگام به یک نقطه ی پایانی می رسم که خیام یک جورایی دو پهلو گفته است :
 اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده ؛ گفتگوی من و تو
چون پرده بر افتد ؛ نه تو مانی و نه من

خندید و گفت پس زن هم بخشی از اسرار آزل است !!! نگاهی به او دوختم و گفتم به گردن نمی گیرم چون " پرده برافتد نه تو مانی و نه من "

 روبوسی کردیم و   سپهر دکتر روان شناس  به طرف گیت  رفت و  به جای بدرود  روی کتابی که در دستم بود نوشت  :
Может быть, завтра будет ярче, чем сегодня.
زمان دوباره میان ما فاصله ها انداخت ...  و دیگر باز بی خبر ماندیم  , شایدم بار دیگر در فرودگاهی ....یا هرگز !!!!
****************

Может быть, завтра будет ярче, чем сегодня.
شاید فردا روشن تر از امروز بشود*

" حصاری نداشت دبیرستان ما "

" حصاری نداشت دبیرستان ما "

تورج پارسی

شنبه بیست و هفتم جون دوهزار پانزده

هنگامی که رضا ستار دشتی می نویسد ، قلمش ماکسیم گورکی واراعماق جامعه را می شکافد تا برسد  به رویه یا سطح ، آن هم روان با طنزی جان سوز ! برخی هنگام آنچنان تراژدی کمیک می شود که چشمی گریان داری با لبخندی تلخ !

" حصاری نداشت دبیرستان ما. یک ردیف کلاس و یک دفتر دبیرها و مدیر بود ــ مثل چند واگن قطار بی لکوموتیوــ و دیگر هیچ!
صبح که می رفتیم مدرسه ، مستخدما داشتن پِشکل بُز جمع می کِردن.زنگ تفریح که بچه ها می رفتن تو حیاطِ بی حصار، بُزای گشنه ی مردُم،از پنجره های باز، می پریدن تو کلاس و رونیمکتا. دفتر و کتاب می خوردن از بس که گشنه بودن زبون بسّه ها. "
.....
.از همَش دیدنی تر«بُرجِ» قلعه ی «کت کراکر» (تجزیه ی نفت خام)بود که انگار تصویری بواز مردمِ روزگار .از این قرار که سبُک ها ی نفت(کلّه پوک های روزگار) بالا نشین بودند و سنگین ترها(خردورزان) تَه نشین و پائین ترین.( البت حالا «مصداق»ش «بارز» و آشکار ترشده.)

وی معلم بوده و اختی سالیان با تخته سیاه ! یا سیاه مشق روزگار ان ! اما همیشه چشمی  باز  و جستجوگر  به پیشنیان  داشته از م.آزاد و پستا می گوید ، یک جور مدیون  ! اما نوشته ها نشان می دهد که  که در نهایت شیطنت هایش رهگذر بی خیالی نبوده بلکه اهل سنجش بوده ، ترازو به دست  که برآیند آن  را می خوانیم که چه جور آنهارا به تصویر می کشاند :
برخی هنگام آنچنان تراژدی کمیک می شود که چشمی گریان هستی با لبخندی تلخ !
امیدم هست که بنویسد و بنویسد تا ستاره سحری نوید صبح بدهد ... با مهر همیشگی

ستار دشتی از گل باغ آشنایی م. آزاد  هم یادی کرده که مرا کشانید به سوی عراقی و تورج پارسی
شعر کهن / گل باغ آشنایی / فخرالدین عراقی
ز دو دیده خون فشانم, زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این‌‌ها, گل باغ آشنایی
هم شب نهاده‌ام سر, چو سگان برآستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی
در گلستان چشمم,ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آن که شاید, تو به چشم من درآیی
سر و برگ گل ندارم, ز چه رو روم به گلشن
که شنیده‌ام ز گل ها همه بوی بىوفایی
به کدام مذهب است این, به کدام ملت است این
که کُشند عاشقی را, که تو عاشقم چرایی؟
به قمارخانه رفتم, همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم, همه زاهد ریایی
در دیر مى زدم من, که ندا ز در درآمد
که: «درآ, درآ عراقی, که تو هم از آن مایی


    گل شهر آشنایی  *
تورج پارسی
تو به شهر آشنایی گل خوشبوی وفایی
چکنم اگر که روزی ، بکنی زمن جدایی
شب تیره ای بیابم ، چو نهان مانده مکانی
که مرا نباشد آندم ، نه نوایی نه دوایی
چو شبان بی سحرگه ، شب من درازگردد
غم دل به کی بگویم ، به کجا رسد صدایی
به نگاه چشم مستت بدهم خراج بسیار
به عیادتم بیایی ، که مرا ست دل سرایی
تو گل خوب وفایی ، تو سزاوار ثنایی
نسزد که بی تو جانا ، برسم به هر بهایی  *
نشوم ز غصه راحت ، نه به روزی نه به سالی
همه شب به خواب بینم که مرا رها نمایی
دل من ، ز بخت هرگز ، منما شکوه و زاری
چــــــــــــو کنار تو بماند ، گل شهر آشنایی
                جون ۱۹۹۰واشنگتن
در گل فروشی گلی دیدم از امریکای لاتین که گفتند اگر گلدانش را عوض کنی زود خشک می شود   گل شهر آشنایی  خواندیمش این غزل را پس از دیدن و شنیدن شرح این  گل سرودم
 * این بیت را مدیون دوستم کیخسرو باقر پور هستم

پریروز نون کومی کار کردم !

 پریروز  نون کومی کار کردم !
تورج پارسی
پنج شنبه بیست و پنجم  جون دوهزار پانزده

نخست از " واژه نون  کومی " بگویم .
kom به معنای شکم ، نون کومی یعنی در برابر کار نانی به عنوان مزد بگیری ! البته آن هم نان خالی یا پتی !!!!!
حال برویم که بر ما چه گذشت !!

شهریار بخشی پور از دوستان گیلانی من است ، آدم بدی نیست سازگاریم باش  یک جورایی !!!! همسرش فاتی است که ایشان هم از همان گیلان سر سبز می آیند خلق و خوی منظمی دارد یک جور همیشه مثل اینکه تازه از سربازی آمده باشد ، شهریار برعکس خیلی وقت است که سرباز نیست !! چون روی زمین نیست همیشه در پروازست !
شهریار زنگ زد جواب دادم ! البته عادت ندارد بپرسد فقط اعلام برنامه می کند : درود استاد من سه و نیم میام دنبالتون بریم باغ ، ازپیاده روی آمده بودم خسته کمی هم حس سرماخوردگی  داشتم ، گفتم شهریار هوا بارانی است بذار یک روز دیگه !! نه پس ساعت چهار میام !!!!
چهار آمد و رفتیم بآغ خوشبختانه ابرها باوجودی که سیاه بودند اما نباریدند ، نشستیم و پنج رفت هسرش را از محل کارش آورد و بساط خوراک پزی را آ ماده کردند !!! با وجودی که مهمانشان بودم  اما کار ازم کشیدند !!!!گفتم پس امروز من نون کومی کارمی کنم !!! در عکس می بینید که دارم آتش  آماده می کنم یا به گفته دوست صاحب قلم تیار می کنم ، افزود بر آماده کردن آتش کمی هم در باغچه کا رازم کشیدند و سرانجام هم فاتی به همان سبک و سیاق پادگانی، کیسه ای به من دادند که آشغال ها را جمع بکنم به هرروی منتی نیست نون کومی کار کردیم هم من خشنود بودم که منتی رویم نیست هم آنها که کارگری پر کار نصیب شان شده بود !!!
البته یک گلدان از گل ، کاهو و نعناع هم شهریاربرایم درست کرد ، بعد هم رفتیم خانه شان که سازی بود و شعری و به گفته ی پرفسور تورج دریایی از آب آلبالو خبری نبود !!  البته بابت چای و میوه هم شعٰری خواند م با شرحی که می آید :
دوستی تعریف می کرد از دوران مدرسه اش ، و تکیه بر یکی از هم کلاسانش که رفتاری شبیه صادق هدایت داشت و یک جورایی بدون تظاهر چنین می نمود ، منزوی و در دنیای ساخت خود در گذر بود ..... کمی با ما فرق داشت ، کتاب می خواند و کتاب می خواند اهل شعر و شاعری و..... در درس شاگرد متوسطی بود گه هم بو بدتر ، تلاشی هم نمی کرد چندان ! مسائل اجتماعی را پیگیر بود با قد کوتاهش به همه چیز نگاه  دیگری داشت که ما هم کلاس هاش نداشتیم بلکه بچه های کلاس بالاتر هم نداشتند !
میدان کارش درس انشا بود در درس انشا یا زنگ انشا حرفش را می زد ، حرفی که به گفته ی یکی از معلم ها " قوام " داشت !
هر موضوعی که معلم می داد او یا موضوع را به مسخره می گرفت تا برسد به جامعه !!
یک بار موضوع انشا علم بهترست یا ثروت بود !!
صدایش کرد که انشایش را بخواند ! چیزی ننوشته بود اما پای تخته آمد و گفت خواهر این مملکت را یا علم بهترست یا ثروت می گاید یا حوضی دو فواره دارد !!! معلم عصبانی شد اما بعد فرو کش کرد ، معلم می دانست که این شاگرد مطالعه می کند  حالیش هست ، تو باغه !  به معلم گفت من هنوز حرفم تمام نشده ! شما به من صفر بدهید اما بگذارید حرفم را بزنم ! معلم سکوت کرد ، او هم از سکوت معلم استفاده کرد و گفت :
تو جوامع طبقاتی علم مال کسانی است که ثروت دارند !
اما در جوامع بشری دو چیز طبقاتی نیست مرگ و عشق ، مرگ و عشق کاری به دارا و گدا ندارند ، به همین جهت با اجازه آقای دبیر مهربان ادبیات که تا زنده است ما هم زنده باشیم یک شعر عاشقانه می خوانم :
شعری است از ایرج دهقان و شروع کرد به خواندن غزل مشهوری که تازه رو زبان پیر و جوان روان شده بود ، دیگر از او و سرنوشتش بی خبر شدم ، اما بعد همه دانستیم که هم کلاس ما و دبیر ادبیات هر دو وابسته  به حزب چپ آن  سال ها بودند ، یادشان به خیرباد زنده یا مرده ...



باز نشر آیا گفتگو به گویش بومی نادرست است ؟ عیب است ؟

باز نشر
آیا گفتگو به گویش بومی نادرست است ؟ عیب است ؟
تورج پارسی
هفتم جون دوهزار یازده
امروز هوای شهر اپسالا ۲۹ درجه  فارنهایت بود ، این هوا برای یک یا دو روز خوب است اگر ادامه پیدا بکند پی آمدهای خودش را خواهد داشت ، راستش بگویم من هم دیگر گرما را نمی توانم به میل بپذیرم ، به هر روی امروز شهر رفتم و دوستی مشهدی را دیدار کردم ، از جمله موضوعی که ایشان در این گفتگو بیان کرد نکته ای بود که سبب این نوشته شد . این هم میهن مشهدی در حدود سی و چهار سال است باشنده شهر اپسالا است به گویش دل نشین مشهدی گپ می زند ،یعنی فارسی با لهجه مشهدی  که همیشه  م. امید را به یادم می آورد . گفت رفتم تهران بنا شد به دیدار یک خانواده تهرانی برویم به من سپارش شد که درست فارسی حرف بزنم یعنی لهجه مشهدی را بزدایم ، پاسخ دادم آخه من که مشهدیم ، تهرانی بلد نیستم ! حالا یک تهرانی بیاد مشهد ، مشهدی حرف می زند ؟  گفتند آخر دهاتی جلوه خواهی کرد !  بدست ، عیب است !!!
به یاد ملک الشعرا بهار افتادم که به گویش مشهدی سرود:
امشو در بهشت خدا، وایَه پِندَری
ماهِر عُرس مِنن آرایه پندری

***
این فکر ، این خود کوچکتر بینی پدیده های خود را دارد ، هر گویشی ویژگی هایی دارد که می بایداز آن نگهبانی کرد ، امروز با رواج رادیو و تلوویزیون و .... بسیاری از گویش ها در خطر نابودی یند ، بقای زبان رسمی کشور هم در گروه نگهداشت گویش هاست . کسانی که امروز با فرزندانشان به زبان یا گویش بومی خود گفتگو می کنند کار ارزنده ای را سامان می بخشند ، شاعرانی هم بوده و هستند که به گویش خود شعر می گویند ، زنده یاد محمد علی افراشته در روزنامه چلنگر این میدان را به گویش های بومی داد ، بیژن سمندر به گویش شیرازی سرود و واژگان را عمری دوباره بخشید ، گیل آوایی به گویش گیلکی می سراید ، تقی آصفی ، مرتب و سید به گویش بهبهانی سروده اند و خدمتی به فرهنگ بومی خود نموده اند
در نثر نیز جمال زاد، هدایت ، چوبک و همین دوست همره و هم گامان رضا ستار دشتی ، و .....این مهم را دامنه داده و برگستره ی ادبیات رسمی افزوده اند....
 و...... باید گوشبانگ خطر نابودی گویش ها بود ، هر کس بتواند بر بنیاد درست پژوهشی و رعایت فنوتیک گویش محلی خود را  گرد آوری بکند نخست به فرهنگ بومی و سپس به فرهنگ ملی خدمت کرده است . در این ره ناتوانی خط فارسی در هنگام نوشتن واژگان بومی آشکار می شود ، پس نیازست افزون به فارسی واژگان را به حروف قرادادی لاتین هم نوشت . با مهر همیشگی