دموکرات ها با کنار گذآشتن " سندرز" جاده را برای ترامپ آماده کردند ! تراژدی کمیک رقم خورد !
زمستانی زمستانه ، تو گویی سد زمستان است !
از یک نامه به ...
تورج پارسی
مه دوهزار ده واشنگتن
...........
...........
.............
در رابطه با موسیقی پرسیده ای !
موسیقی ما نموداری است از فراز نشیب های تاریخی این سرزمین که همیشه گرفتار چهار راه حوادث بوده است ! در نتیجه موضوع هنر پدیده ی فراز و نشیب هاست !
از سویی هم همان اندازه که غمگین است شادمان هم هست !
سنت موسیقیایی چهار چوبی است که حرکت را تعین می کند اما اگر به مطلق شدن سنت کشید سبب آسیب پذیری می شود و سدی می گردد جلوی نو آوری ! این در مورد " خواست زمان " هم صادق است ! مطلق سازی در هنر بر خلاف ماهیت هنرست
بی گمان موسیقی ما به یک دگرگونی نیازمندست آنرا اهالی موسیقی باید سامان ببخشند !
***
و اما از آن شهید زنده بی خبرم ، چند سال پیش در ما ه دسامبر یخین سوئد کارت تبریکی به من فرستاد !! با در نظر گرفتن اینکه زادروز مبارک ما طبق سند تاریخ در دوم اردی بهشت اتفاق می افتاد که همان بیست دوم اپریل فرنگیان باشد !
کلی شگفت زده و شادمان شدیم که فوری چندتایی کپی کردیم و به دیگر شهیدان فرستادیم !
با یک جمله فرنگی آغازیده بود :
There is no better time than a birthday to celebrate success
Dream new dreams and LIVE life to its fullest
و سپس به فارسی فرموده بود :این را هر سال نگاه بکن به عنوان یادی از من !!!پاکت هم مهر کشور بریتانیای کبیر !!!! را داشت !
و البته شهید زنده گوش کردن به صدای خواننده ایرلندی
Mary Goughlan
را هم سفارش کرده بود...
سیروس تعریف می کرد که شهید زنده در حومه لندن زندگی می کند ! تنهاست و همسر فرانسویش یک جا عطایش را به بقایش بخشید و به دنبال بخت رفت !!!
یک شب که سیروس کشیک بود شهید را که مسموم شده بود به اورژانس می اورند ! البته شهید از همسایه اش که کمدین مشهوری است کمک می طلبد و ایشان شهید را به بیمارستان می رساند ! کمدین به پرستارجمله خنده آوری می گوید :
He is a descendant of the Prophet Muhammad
پرستارها همه می خندیند فکر می کنند جز شوخی های اوست ، خلاصه سیروس میاد بالای سر شهید ! می گفت خندم گرفته بود از اولاد پیامبر !!! و اداهای این کمدین !
که می گفته : دکتر ایشان مرد مقدسی است !!! نجاتش بدهید !!!! البته سر به سر شهید می گذاشت ..... و ..........
***
و اما : برون فکنی یک جور گریز از مسئولیت پذیری است ، منی که فکر می کند از اشتباه مبراست ! در نتیجه همیشه دیگرانند که اشتباه می کنند نه او !
" او " را در ابعاد گسترده ببر! می رسی به گروه یا بیشمارتر که همیشه همچون دایی جان ناپلئون جرات بررسی و نقد خودرا ندارند بلکه دیگران یک ضرب مقصر ، محکوم و .... می دانند ! عقاید شان را بر سر نوک شمشیر دروغ ، تهمت و.... حمل می کنند !
کسانی که از رو به رو شدن با آینه تاریخ می ترسند ، ایستا هستند و از هر گونه تغیر هراسانند ! اینان سد راه هستند و بس ! نمی دانم چرا از آینه گریزان ها مرا به بیماری
Catoptrophobia
/ ترس از رو به رو شدن با اینه
هم کشانید .........
***
بذار این عریضه را با نرودا به خوشی پایان ببرم :
نرودا عشق را حماسه می کند و حماسه همچون تاج زیتونی که در یونان کهن بر سر قهرمانان می نهادند به گردن عشق آویزان می کند و سر مست می خواند :
" و به یاد داشته باش ، عشق من که من با توام
ما با همدیگر بزرگترین ثروتی هستیم که بر روی زمین انباشته است "./ از شعر فقر
چه زیبا و سرفراز می نازد و بر بلندی می ایستد تا عشق را فریاد بکند و چه ثروتی بس سنگین بر روی دوش واژه ها می گذارد و سپس کمی سکوت که از جهان یک پارچه "گوش "بسازد برای شنیدن تا دوباره بخواند ، خواندنی که پایان ندارد ، مانیفستی در دبستان عشق :زیرا تو خوب می دانی
که من تنها یک مرد نیستم
من همه ی مردانم ..../ از شعر زن مرده.....
با مهر همیشگی
کجاست بام بلندی؟
ونردبام بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره بر آری:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت!
شنبه پنجم ماه نوامبر دوهزار شانزده
هوا سردست ، از جنس یخینش ، سه درجه زیر صفرست اما به گفته رند شیراز : می رود آب دیده ام که مپرس !
آفتابکی هم روی بالکن همسایه پیداست ، پیداست سردش است ! زمین هم رخت سپید پوشید و دانایان می گویند : زمستانی دراز عمر و یخین در پیش است !
از خواب که بیدار شدم شعر منصور اوجی در من زمزمه شد ! شگفتا که یا ترانه ای یا شعری در من بی آنکه دخالتی داشته باشم به گوشم می رسد ! و مرا از زمین می کند و می برد به آن دیار ! دیار گرفتار ، دیار درخود خمیده ! دیار گرفتار امام بی زمان و باقی تراژدی / کمیک سیرک دین مبین !
به راستی کجاست بام بلندی ، که بر شوی و بخوانی حکایت تلخ این سرزمین را !
یادم می آید نخستین بار با بانو " ل " در یکی از شب های شعر گوته این شعر را شنیدم ، شعری که هم پای " چه باید کرد " علی باباچاهی ، همراهم شد که هم چنان همراهست حتا در این دورافتاده نقطه ی یخین . خود اوجی از این شب چنین یاد می کند :
مرا صدا زدند و پشت تریبون که قرار گرفتم اولین قطرات باران پاییزی شروع به باریدن کرد و من در زیر تنها چراغ بر تریبون شروع کردم به خواندن و در تاریکی روبهرو تا دوردستها چه بر چمن و چه ایستاده فقط چشم میدیدم و برق چشم و سکوت و شنیدن صدای کف زدنها را بعد از پایان هر شعر
.
چندین شعر خواندم اخوان گفت باز هم بخوان و سیمین نیز. پنج شعر نیمایی خواندم و یک غزل و آخرین شعری که خواندم شعر کوتاه پنج سطری «هوای باغ نکردیم» بود. هوا بارانی شده بود که آمدم بین خانم دانشور و اخوان نشتسم، به محض نشستن اخوان بلند شد و پیشانی مرا بوسید و گفت اوجی این شعرت را بنویس و به من بده که عجیب بیانگر روزهای تباه شدهی خود من است و بعدها و بعدترها که بیانگر روزگار تباهشدهی مردم سرزمین مادریم و بعدها وقتی گلشیری برگزیدهای از شعرهای مرا بیرون آورد اسم این شعر را بر آن کتاب گذاشت. این شعر در سال هزار و سیصد و پنجاه سروده شده و الان چهل سال از عمر آن میگذرد و به چند زبان ترجمه شده، بدم نمیآید این شعر پنج سطری را در اینجا بنویسم و می نویسم:
کجاست بام بلندی؟
ونردبام بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره بر آری:
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت!
منبع: ماهنامه تجربه، مهرماه نود
* تابلو کار دوست هنرمند خوش نویسم احمد رضا دقایقی است