پیاله یعنی که شرابی هست

پیاله  یعنی

  ....

تورج پارسى

 

پیاله یعنى که شرابى هست،

پیش از آنکه آن اتفاق بیفتد ،

پیاله را پرکن آبى جان،

پیاله راپرکن .........

آینه بزرگ

                        برای خواهرا ن و برادرانم .

            آینه ی بزرگ

تورج پارسی          

از خونه که بزنه بیرون ، آروم و شمرده میره به طرف جنگل . اصلا عجله ای تو راه رفتنش نیست . میدونه که  به جنگل می رسه و نیمکت هم منتطرشه  . عاشق طبیعته با درختا با عشق  رفتار می کنه باهاشون دوسته ، باهاشون قاطیه ، یه شاخه درخت که بشکنه ناراحت می شه ، احساس شرم می کنه . چه باد اونه بشکنه ، چه آدم ، فرقی نمی کنه ، اون سرش زیر می ندازه و کنار درخت  افسرده وغمگین وایمیسه . برای درختا می خونه ، می رقصه ، شعر اش می خونه ، باهاشون درد دل می کنه . می خونه ، می خونه ، اون اندازه ای خونده که صداش تو جنگل مونده ،  آره جدی می گم صداش مانده گوش کن ، چی تونمی شنوى  ، دوباره گوش کن ، خب حالا می شنوی ، گفتم ،  چی می خونه : شبگرد قدح نوشم ، از طایفه ی بی خبرانم .... آره اینو همیشه می خونه ، گمونم درختا هم از بر شدن . آره باور کردنی نیست ، اما حقیقت داره ، من حتا این صدا را تو خونه می شنوم مثل اینکه هر موقع میام جنگل صدا باهام میاد تا خونه ، غمگین بغض کرده می خونه من مستم و مدهوشم ....

از جنگل که  می زنه بیرون از راه باریکه مخصوس اسب سوارا می گذره تا برسه به نیمکته   . نیمکت رنگ رو رفته با خط آبی خونه ی امن و امانشه  . همچی که برسه دراز می کشه و چشماشو می بنده  . این نیمکت سکوی پرتابشه  به گذشته . نه ، اصلا به آینده کاری نداره ، البته می گه از آینده نگرانه ، اما چیزی که هست از ش درمیره ، زمان حالم از این جهت مطرحه که می تونه ا زتوش بپره بره به گذشته . یکی ازین روزا که نمیدونم چن شنبه بود ، خدا وکیل یادم نمی یاد  چن شنبه بود ، پیش از ظهر بود یا پسین ، اما خوب یادمه که آفتابی بود و آفتاب مثل چراغی که بالای سر یه تابلو نقاشی کار گذاشته باشن ، طبیعت زلالتر نشون می داد که اومد ، تا رسید یه مرتبه خشکش زد . نیمکته  نبودش ، مثل آدمای برق گرفته ، سرجاش میخکوب شد ، تو صورتش یه ترس یا یه احسا س اینطوری پیدا شد  ، یه آخی ا زته دل کشید و نتونست که سرپا بند بشه ، نشست رو زمین . من از اونجا فرارش از حال و نداشتن فردا تو رویا شو، تونسم بفهمم . او فقط تو گذشته راه میره ، تو گذشت می خوابه ، تو گذشته می شینه و تو گذشته نفس می کشه و همین بهش توان میده که  بتونه زندگی کنه یا خودشو بکشه . این نیمکته رنگ رو رفته با خط آبی هم بخشی از ابزار پرواز به گذشته است . من نمیدونم چرا بدون نیمکت نمیتونه به گذشته بره ، حقیقتش بخوای بهشم فکرم نکردم که چرا ؟همیشه م تنها میاد ، یه بار نشد که با کسی بیاد ، اومده اما امروز مثل هر روز نیس  ، آخه  نیمکته نیسش  . بااحتیاط از رو زمین  پاشد واومد جلو ، باورش نمی شد که نیمکته نیسش ، پاهاش  یواش کشید جای نیمکته تا مطمئن بشه که نیسش ، آخی کشید و گفت  :

کی این کار کرد ه ؟ آخه این .. ، کی دلش اومد  ، فقط این منو می برد ، فقط این . راه افتاد و رفت ، یه تکه ابر سفید به شکل اسب بالای سر جنگل ایستاده بود و بهش زل می زد . رفت و رفت تا رسید به پل خرابه که پایه ش با خستگی توی آب یله شده ودر سکوت زار می زنه ، یه کم وایساد ، دلش گرفته بود گرفته تر شد ، فکر کرد این پایه روزی از روزگاران نه چندان دور مطرح بوده بار پل رو دوشش بوده بی اونکه خم به ابرو بیاره ، هزاران نفر اومدن و رفتن ، اما به نقش این پل فکر نکردن که دو قسمت زمین وبه هم وصل می کرده ، گذشته را به حال و شایدم به .... حالا از اون پل فقط همین یه پایه مانده و بد جوری هم حیران ، که هیچیک از رهگذران زمان  حالی ازش نمی پرسن . مرد با نگاهش به دلداری پایه پرداخت و راهش وگرفت که بره ، خستگی از نگاش می بارید ، یه باره چشمش افتاد به نیمکته که پشت یه درخت افتاده بود . دوید با شتاب دوید تا رسید ، دید که خودشه از خط آبیش  شناختش . دستی بهش کشید با نگاهی که   دلدار به دلداده می اندازه ، نگاش کرد ، تو نگاش یه جور گله بود اما به خودش گفت : با پای خودش که نرفته ، بردنش . سپس به نیمکت دستی کشید ونفس زنون بردش تا کنار جوی آب درست روبروی پایه پل ، بعد با خوشنودی  روی نیمکت دراز کشید و چشماش  رو هم گذاشت تاخوابش برد و از ظلمت بیداری ، رها شد .

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر .

درست پسین یه تابستونه  سرا پس از آبپاشی از رخوتی که گرما تو بدنش انداخته بیرون میاد .گلای  ناز و اتلسی و آفتابگردون باغچه  ، برورویی و بیا برویی پیدا کردن . مادر با رخت بنارسی و مینار سپید تو ایوون نشسته ، خورشید هم طبق معمول می رقصه . صنم دختر بندرعباسی داره پالوده درست می کنه ، گه گاه هم نگاهی به خورشید داره و لبخندی بهش می زنه و ابرویی میندازه .سپید کبوترپراحساس ، کودک شیر خورده از پستون عاطفه ، اونکه تو نگاش هزاران هزار مهر جا می گیره  ، کنار حوض تک به آب می زنه و بالی خیس می کنه ، تدی خوش خوترین سگ کوچلوی دنیاهم سرش گذاشته  روی دو دستش و دم درگاهی اتاق خوابیده شاید خواب مادرشو می بینه . شایدم ... اوهم روی تخت آبنوس نشسته و پاهاش آویزون کرد ه و همه ی خونه را تو چشماش جا داد ه ، خورشید اومد کنارش نشست و دست انداخت گردنش و قلقلکش  داد وخوند :

خدا به دردم         مگر چه کردم     نیاد روزی که مو بی تو بگردم .

            ❊❊❊           ❊          ❊❊❊

شب میاد تا شب بوی خیال بتونه همه جا ، جا باز کنه . زیر چادر شب ، برج ها بیدارند ، گویی وایسادن تا همه بخوابند ، سرا خودشو کم کم برای آرامش و سکوت آماده می کنه ، اما پدر می خواد که  قمر و وادار کنه تا بخونه ، صندوق آواز را کار میندازه ، عطر نفس  قمرهمه ی ستاره های پهنه ی آسمون را بالای سرخونه جمع  می کنه :

موسم گل دوره ی حسن یک دوروزست در زمانه .....

او از تخت پاشد و اومد سرش گذاشت روی پای مادر ، مادر دستی به سر تراشیدش کشید و لالایی ملایمی را آغاز کرد ، سرها به سوی مادر برگشت ، غمی بی سابقه در نوای مادر جا باز کرده بود . چشماش خسته به نظر می رسید  ، خوابش گرفته بود پاشد وراه پله را گرفت و رفت رو پشت بوم برج آجری  . پدر با کهیار برنامه ی  فردا و رفتن به باغ  را تدارک می دیدند  ، که یک باره صدای شکستن چیزی ازاتاق پنج دری خونه را ازخوابیدن باز داشت ، همه دویدن به طرف پنج در، آینه بزرگ شکسته بود  .!همه ساکت و بی حس  فقط نگاه کردن ، بی آنکه از جا بجنبن ، پدر با بغض گفت : آخرین لالایی  ....

از خواب هراسان پرید ، عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود ، به سختی نفس می کشید ،   .ابر سپید از پهنه ی آسمون گریخته بود ، خسته و نگران راه افتاد به طرف خونه ، شکستن آینه بزرگ ، درد تازه ای بود که رو دلش سنگینی کرد .

 

 

                        اپسالا 20 جون 98

سرا    Sara    حیاط

پیرگ  Pirg : خرفه

بلبل  balbal: یک نوع نان تیری است

.

 

یافته های شهر سوخته

یافته های شهر سوخته

یافته های هشتمین دوره کاوش 'شهر سوخته'

 لادن پارسی

http://www.irandeserts.com/62.htm

هشتمین دور کاوش های باستان شناسان در شهر سوخته از دوازدهم آذرماه آغاز شده و تا 75 روز ادامه خواهد یافت.

"شهر سوخته" در ۵۶ کیلومتری زابل در استان سیستان و بلوچستان و در حاشیه جاده زابل - زاهدان واقع شده و پنج هزار سال قدمت دارد. این شهر در ۳۲۰۰ سال قبل از میلاد پایه گذاری شده و مردم این شهر در چهار دوره بین سال های 3200 تا 1800 قبل از میلاد در آن سکونت داشته اند.

وسعت "شهر سوخته" و یافته های کاوشگران این محوطه باستانی را از صورت یک محوطه عادی دوران مفرغ خارج کرده و به این نتیجه رسانده که زندگی در"شهر سوخته" با دوران آغاز شهرنشینی در فلات مرکزی ایران و بین النهرین همزمان است.

سند یا کتیبه ای که نام واقعی و قدیمی این شهر را مشخص کند هنوز به دست نیامده و به دلیل آتش سوزی در دو دوره زمانی بین سال های 3200 تا 2750 قبل از میلاد "شهر سوخته" نامیده می شود.

هنوز قسمت صنعتی "شهر سوخته" کشف نشده و به گفته دکتر منصور سجادی سرپرست تیم کاوش در این فصل در بخش مسکونی شمال شرقی شهر سوخته با هدف رسیدن به طبقات و لایه های قدیمی تر شهر و در گورستان آن کند و کاو انجام خواهد شد. آنها امیدوارند که در این فصل آثاری از دوران اول استقرار مردمان پنج هزار سال پیش شهر سوخته بیابند.

از نخستین اشاره ها تاکنون

کلنل بیت، یکی از ماموران نظامی بریتانیا از نخستین کسانی است که در دوره قاجار و پس از بازدید از سیستان به این محوطه اشاره کرده و نخستین کسی است که در خاطراتش این محوطه را شهر سوخته نامیده و آثار باقیمانده از آتش سوزی را دیده است.

پس از او سر اورل اشتین با بازدید از این محوطه در اوایل سده حاضر، اطلاعات مفیدی در خصوص این محوطه بیان کرده است.

بعد از او شهر سوخته توسط باستان شناسان ایتالیایی به سرپرستی مارتیسو توزی از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۷ مورد بررسی و کاوش قرار گرفت. و اکنون هشمتین فصل کاوش شهر سوخته به سرپرستی دکتر منصور سجادی ادامه دارد.

در این دوره پژوهشگران ایتالیایی مطالعات ژئوفیزیکی "شهر سوخته" را انجام خواهند داد و ابتدا نقشه ژئوفیزیکی شهرسوخته را تهیه و سپس آن را پایه کارهای تحقیقی و پژوهشی این منطقه خواهند کرد.

جغرافیا و محیط زیست شهر سوخته

بر مبنای یافته های باستان شناسان شهر سوخته ۱۵۱ هکتار وسعت دارد و بقایای آن نشان می دهد که این شهر دارای پنج بخش مسکونی واقع در شمال شرقی شهر سوخته، بخش های مرکزی، منطقه صنعتی، بناهای یادمانی و گورستان است که به صورت تپه های متوالی و چسبیده به هم واقع شده اند.

هشتاد هکتار شهر سوخته بخش مسکونی بوده است.

تحقیقات نشان داده است این محوطه بر خلاف اکنون که محیط زیست کاملا بیابانی دارد و فقط درختان گز در آنجا دیده می شود، در پنج هزار سال قبل از میلاد منطقه ای سبز و خرم با پوشش گیاهی متنوع و بسیار مطلوب بوده و درختان بید مجنون، افرا و سپیدار در آنجا فراوان وجود داشته است.

در آن دوران نیز این منطقه بسیار گرم بوده، اما آب رودخانه هیرمند و شعباتش به خوبی زمین های کشاورزی شهر سوخته را سیراب می کرده است.

آقای سجادی بر مبنای شواهد باستان شناسی به خبرنگار میراث فرهنگی گفته کشاورزی و دامداری در شهر سوخته بسیار پیشرفته بوده و ساکنان شهر سوخته در این دو مورد کاملا خودکفا بوده اند.

او درباره از بین رفتن پوشش گیاهی این منطقه گفته است: "در جریان حفاری های فصلهای گذشته در شهر سوخته مشخص شد که با توجه به صنعتی بودن شهر سوخته و وجود کارگاه های صنعتی ساخت سفال و جواهرات در این منطقه، ساکنان شهر سوخته از درختان موجود در طبیعت محوطه برای سوخت استفاده می کرده اند."

" بقایای سوختگی چوب ها در این محوطه ها به دست آمده است و این می تواند یکی از عوامل بسیار مهم و موثر در از بین رفتن پوشش گیاهی در منطقه باشد."

دریاچه هامون در ۳۲۰۰ قبل از میلاد دریاچه ای بزرگ و پرآب بوده و رودها و شاخه های قوی از آن منشعب می شده و در اطراف آن نیزارهای وسیعی وجود داشته است.

در بررسی های منطقه ای در اطراف شهر سوخته بستر رودخانه های مختلف و آبراه هایی پیدا شده که به مزارع کشاورزی شهر سوخته آب می رسانده اند.

در اولین فصل کاوش در شهر سوخته کوچه ها و خانه های منظم، لوله کشی آب و فاضلاب با لوله های سفالی پیدا شد که نشان دهنده وجود برنامه ریزی شهری در این شهر است.

صنعت و مشاغل در شهر سوخته

شهر سوخته مرکز بسیاری از فعالیت های صنعتی و هنری بوده، در فصل ششم کاوش در شهر سوخته نمونه های جالب و بدیعی از زیورآلات به دست آمد

شهر سوخته مرکز بسیاری از فعالیت های صنعتی و هنری بوده، در فصل ششم کاوش در شهر سوخته نمونه های جالب و بدیعی از زیورآلات به دست آمد.

باستان شناسان با یافتن مهره ها و گردنبندهایی از لاجورد و طلا در یک گور در باره روشهای ساخت ورقه ها و مفتول های طلایی به تحقیق پرداختند و دریافتند صنعتگران شهر سوخته با ابزار بسیار ابتدایی ابتدا صفحه های طلایی بسیاز نازک به قطر کمتر از یک میلیمتر تهیه کرده و بعد آنها را به شکل لوله های استوانه ای درمی آوردند و پس از اتصال دو سوی ورقه ها به یکدیگر مهره های سنگ لاجورد را در میان آن قرار می دادند.

به نظر آقای سجادی تکنیک های به کار رفته در شهر سوخته با کارهای مصریان باستان مشابهت دارد.

در شهرسوخته انواع سفالینه ها و ظروف سنگی، معرق کاری، انواع پارچه و حصیر یافت شده که معرف وجود چندین نوع صنعت، به ویژه صنعت پیشرفته پارچه بافی در آنجاست.

تاکنون ۱۲ نوع بافت پارچه یکرنگ و چند رنگ و قلاب ماهیگیری در شهر سوخته به دست آمده و مشخص شده مردم این شهر با استفاده از نیزارهای باتلاق های اطراف هامون سبد و حصیر می بافتند و از این نی ها برای درست کردن سقف هم استفاده می کردند.صید ماهی و بافت تورهای ماهیگیری نیز از دیگر مشاغل مردمان شهر سوخته بوده است.

سختکوشی مردم شهر سوخته

فرزاد فروزانفر سرپرست گروه انسان شناسی سازمان میراث فرهنگی به خبرنگار میراث از نتایج بررسی بیش از ۲۵۰ اسکلت به دست آمده از شهر سوخته گفته است.

نمونه های بسیار زیادی از وجود عوارض مهره های کمر، چسبندگی مهره های گردن و کمر در بقایای اسکلت های زنان و مردان شهر سوخته دیده شد که نشان دهنده اشتغال ساکنان این شهر به مشاغل سخت است.

او سن بروز عوارض چسبندگی مهره ها را بعد از ۴۵ سالگی عنوان کرده و گفته است در بررسی ها پی برده اند سن ابتلا به چسبندگی مهره های کمر و گردن در ساکنان شهر سوخته ۲۰ تا ۳۰ سال است.

فروزانفر از تناسب بین زنان و مردان در ابتلا به این عارضه نتیجه گرفته آنها به یک میزان به کارهای سخت مشغول بوده اند.

به گفته او و برمبنای تحقیقات انسان شناسی انجام گرفته بر روی اجساد ایرانیان هزاره ششم قبل از میلاد تا اوایل قرن میلادی متوسط عمر مردان مردمان ایران باستان ۳۰ تا ۳۵ و متوسط عمرزنان آن ۲۰ تا ۲۵ سال بوده است.

اما استثناهایی هم وجود داشته، مسن ترین فردی که تاکنون بقایای اسکلتش در محوطه های باستانی ایران کشف شده، متعلق به زنی ۸۵ ساله از ساکنان شهر سوخته است.

قد بلندترین فرد ایران باستان هم مرد ۳۵ تا ۴۰ ساله ای از ساکنان شهر سوخته بوده با ۵/۱۹۲ قد.

بر مبنای تحقیق روی بقایای اسکلت ها مشخص شده که عمده ترین دلایل مرگ مردمان ایران باستان بیماری های عفونی از جمله سرطان پوست، سفلیس و سل در رتبه اول، چسبندگی مهره ها و شکستگی استخوان در اثر کار و حوادث کاری در رتبه دوم، جنگ و حوادث طبیعی و غیر طبیعی از عوامل سوم و عوارض و بیماری های ژنتیکی از جمله منگولیسم، عقب ماندگی، هیدروسفال و چسبندگی مادرزادی مهره ها بوده است.

موردی هم از یک نمونه جراحی مغز در پنج هزار سال قبل در شهر سوخته دیده شده است.

زنان شهر سوخته

تازه ترین یافته های باستان شناسان در گورهای شهر سوخته حاکی از این است که زنان شهر سوخته لباس های زیبایی شبیه به ساری می پوشیدند و به آرایش و زیورآلات قیمتی اهمیت می داده اند.

به گفته آقای سجادی در تمام گورهای متعلق به زنان در شهر سوخته سرمه دان، سرمه و شانه دیده می شود.زنان شهر سوخته به دلیل صنعت پارچه بافی بی نظیری که در آنجا وجود داشته در انتخاب رنگ و نقش لباس خود از تنوع زیادی برخورداربودند.

در یک پیکره یافت شده زن شهر سوخته لباسی شبیه ساری پوشیده و روی لباس او از روی سینه به پایین با پولک و سنگ های قیمتی تزیین شده است.

به گفته طاهره شهرکی کارشناس اداره میراث فرهنگی زابل در طول هفت فصل کاوش در شهر سوخته مهرهای زیادی کشف شده و تحقیقات نشان می دهد که مردم این شهر در ۳۲۰۰ سال قبل از میلاد برای نشان دادن از مالکیت از مهر استفاده می کرده اند.

او به خبرنگار ایرنا گفته است زنان شهر سوخته دارای مهر شخصی بوده اند و این امر نشان دهنده آن است که قدرت مالکیت در این شهر از آن زنان بوده است.

غذاهای مردمان شهرسوخته

باستان شناسان ایرانی و ایتالیایی در بررسی یافته های باستان شناسی و گیاه باستان شناسی خود در شهر سوخته مواد غذایی و خوراکی، دستور پخت و ترکیب چندین نوع از غذاها و نوشیدنی های پنجهزار سال پیش این شهر را شناسایی کرده اند.

ولی الله خلیلی خبرنگار استانهای میراث طی گزارشی مفصل این غذاها و دستور پخت آنها را گردآورده است.

مردم شهر سوخته از گوشت گوسفند، ماهی، گاو، تخم اردک و غاز، کشمش، گیشنیز، عدس، جو، انواع میوه ها، لبنیات، آرد کنجد، خیار، انگور، خربزه، هندوانه، پسته وحشی، زیره برای غذا و از آب انگور و ماءالشعیر به عنوان نوشیدنی استفاده می کردند.

باستان شناسان توانسته اند بیش از ۲۵ نوع دانه خوراکی و گیاهی مصرفی، انواع میوه ها و سبزیجات را در شهر سوخته شناسایی کنند.

سازمان خواربار جهانی فائو این دانه های گیاهی را در اواخر اکتبر و اوایل نوامبر در مقر اصلی خود در رم به نمایش گذاشت.

آداب و نحوه دفن

اهالی شهر سوخته مردگان خود را به حالت چمباتمه در گور می گذاشته اند و در کنار او اشیایی قرار می دادند.اما در این دور از کاوش گور فردی که به احتمال بسیار زیاد اعدام شده است، یافت شد. برمبنای شواهد فرد مذکور از دشمنان مردم شهر بوده و ساکنان شهر با فروکردن شیئی نوک تیز در سر او ( که نحوه اعدام را مشخص می کند)، او را کشته و سر و ته دفن کرده اند.

فرزاد فروزانفر معتقد است دلیل دفن سر و ته جسد این بوده که اهالی شهر سوخته به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند و با دفن سر و ته این فرد خواسته اند تا او به شکل ناشایستی به دنیای بعدی برود.

در گورستان شهر سوخته سی تا چهل هزار گور وجود دارد که احتمالا اسرار زیادی را در خود حفظ کرده اند.

قدیمی ترین تخت نرد جهان

به تازگی از گور باستانی موسوم به شماره ۷۶۱ قدیمی ترین تخت نرد جهان به همراه ۶۰ مهره آن در شهر سوخته کشف شد، بسیار قدیمی تر از تخت نردی که در گورستان سلطنتی اور در بین النهرین کشف شده بود.

آقای سجادی گفته که این تخت نرد از چوب آبنوس و به شکل مستطیل است. چون آبنوس در سیستان و بلوچستان نمی روئیده و مشخص است که از هند وارد شده است.

روی این تخت نرد، ماری که ۲۰ بار به دور خود حلقه زده و دمش را در دهان گرفته، نقش بسته است.

به نظر می رسد که چنین طرحی هم به موضوع های فرهنگی و فلسفی هند مربوط باشد، چرا که چنین علامتی در فرهنگ هند به معنی مرکز انرژی های حیاتی در بدن انسان است.این تخت نرد ۲۰ خانه بازی و ۶۰ مهره دارد. مهره ها که در یک ظرف سفالی در کنار تخت نرد قرار داشتند از سنگ های رایج در شهر سوخته یعنی از لاجورد، عقیق و فیروزه است.

به نظر آقای سجادی این تخت نرد ۱۰۰ تا ۲۰۰ سال قدیمی تر از تخت نرد بین النهرین است و به همین دلیل او فکر می کند این بازی از شهر سوخته به تمدن بین النهرین رفته است. گروه تحقیق و کاوش هنوز روش بازی با این تخت نرد را نیافته است.

ترکیب تیم باستان شناسان

به گزارش خبرگزاری میراث فرهنگی، گروه باستان شناسی شهر سوخته ۲۲ تا ۳۰ عضو دارد و بیشتر این افراد باستان شناسانی با میزان تحصیلات متفاوت هستند.

اعضای ثابت این تیم متخصص را انسان شناس، طراح، نقشه بردار، نقشه کش و یک مرمت تشکیل می دهند. در این فصل از کاوش یک زمین شناس، سنگ شناس، گیاه شناس و جانور شناس برحسب نیازهای گروه به باستان شناسان خواهند پیوست.

با این تیم هفت متخصص ایتالیایی در رشته های زمین شناسی، شیمی، ژئوفیزیک، گرده شناسی و گیاه شناسی همکاری می کنند.

این گروه تا اواسط بهمن ماه به کاوش های خود در شهر سوخته ادامه خواهند داد. طبق برآورد اولیه کارشناسان در صورت کار مستمر تخلیه کامل اطلاعات شهر سوخته به حداقل بیست سال فرصت نیاز دارد.

برخی از پژوهشگران معتقدند مردم سیستان شاخه ای از آریایی های هستند که هزاران سال قبل در این منطقه سکنی گزیدند.

تاکنون در باره شهر سوخته ۳۳ کتاب و مقاله به زبان فارسی و ۱۷ مقاله به زبان انگلیسی، فرانسه، روسی و ایتالیایی منتشر شده است.

 

    

 

 

 

 

پرنده ی آواز خوان صبح

 

پرنده ى آوازه خوان صبح

 

 تورج پارسی

آن خوش خبر

پرنده ى آوازه خوان صبح ،

کی پر زند و نشیند،

بر بام بلند شب،

که بخواند آواز آفتاب را ؟

من و آبی


                   من و آبی
                                                                  تورج پارسی
 به م . رضوان
من و آبی پشت پنجره ایستاده و به چمن سبز و باران خورده و ساختمانهای دور نگاه می کردیم که پرستار وارد شد و گفت دکتر برگ خروج را نوشته  ، حالا می تونی بری خونه . پرستار بند پلاستیکی مشخصات را قیچی کرد گفتم می تونم اونه برای خودم نگهدارم ؟ لبخندی زد و گفت چرا که نه ، آبی نگاهی کرد و سرش انداخت پایین . پرستار که رفت آبی پرسید اینه واسه چه می خواستی ؟ گفتم نمیدونم ، هومی کرد و ساکت شد . لباس پوشیدم و ساک وبرداشتم و راه افتادیم .توی راهرو از پرستارا خداحافظی کردیم و اومدیم به سوی آسانسور ، آبی گفت داشتیم به اینا عادت می کردیم . گفتم آره اما خسته کننده شده بود .سوار شدیم اومدیم پایین هوا سرد بود و رختای منم همه تابستونی بودند . از در که خارج شدیم جلوی ما بیابان برهوت و برهوت بود ، چشمام و مالیدم درست می دیدم . از ساختمانهای هفت طبقه از چمن های سبز بارون خورده خبری نبود پنداری که  آب شدن رفتن زیر زمین به آبی گفتم همه چیز غیر عادیه  بهتره برگردیم  بخش ، روم و برگردوندم که در ساختمانو بازکنم نبودش ، همین یک دقیقه پیش ازش اومدیم بیرون . ترس ورم داشت . به آبی گفتم چه کنیم گفت هیچی باید بریم به طرف شرق ، گفتم آبی تو چرا کفر منو میاری بالا ، همه چیز غیر عادیه ، شرق کجاست ؟ تازه ما باید بریم Solby ، باید خط 8 یا 12 رو سوار بشیم . آبی با خونسردی همیشگیش گفت من فقط اینو میدونم که باید به طـــــرف شرق راه بیفتیم و سوار قطار بشیم . بهتم زد اما دیگه حوصله م نشد که ازش بپرسم قطار چرا ؟ او هم چیز بیشتری نگفت .
باد سردی می وزید و کلاه تابستونیم نمی تونست سرم و خوب بپوشنه .تازه راه رفتن  پس از بیماری سی و پنج روزه  کـــــــــــــــار سختی بــود ، نمی کشیدم پاهام ازضعف می لرزیدند و سرما هم کلافه م کرده بود . شاید دو ساعتی راه رفتیم ، البته ساعت نداشتیم اما فکر می کنم دو ساعت شد ، نه ، بیشتر، پنج ساعت ، نه ، تمام ر وز، نه ، چند روز، شایدم چند ماه ، نمی دونم . دیگه مرده ای بیش نبودم ، گرسنه و کوفته . بالاخره به جایی رسیدیم که ایستگاه قطار بود ، همه جا تاریک و خاموش ، خاموش تر از آبی . رو کردم به آبی وگفتم : شاید قطار رفتــه ، اما هیچ کاغذی ، تابلویی نمی بینم که نشون بده قطار بعدی چگه•ه میاد . آبی پاسخی نداد منم خاموش شدم . با نور کم رنگ فندک وارد ساختمان شدیم ، ساختمان هم خاموش و تنها بود ، درد سال ها تنهایی و خاموشی  از درو دیوار گرد گرفته اش می بارید . شاید م خوشحال شد که پس از سال ها هم نفسی پیدا کرده ، شایدم  شگفت زده شد از غریبه ای که یه بند حرف می زنه   . کور مال کورمال یک نیمکت پیدا کردم فقط تونستم تن مرده و روح مرده ترم و روش بندازم . نه خواب بودم و نه بیدار ، نه زنده بودم نه مرده ، فقط نفس می کشیدم اما برا ی اینکه مطمئن بشم که نفس می کشم از آبی پرسیدم ، آبی هم بد جنسیش گل کرد و گفت فکر نمی کنم !. خاموش شدم ، دلم برای همه ی چیزا تنگ شده بود ، برای همه . از توی ساک ،عسلی که شاعر برام آورده بود در آوردم و یه کم خوردم ، طعم عسل را حس نمی کردم  ، اما گشنگی را با همه ی سلول های خسته م حس می کردم . توی تاریکی صدای پایی اومد ، شاعر بود ، شاعر ، پاشدم از شادی فریاد کشیدم ، آبی گفت کوشش کن بخوابی ،  توهم رفتم و گفتم مگه نمی بینی که شاعر اومده او مارا پیدا کرده . آبی گفت جزمن و تو هیچکس اینجا نیست ، صدای پایی هم نیومده . گفتم مگه کوری شاعر جلوم ایستاده ، باکوله بارش با کفش زردش با کلاه سیاش با کت سرخش با بلوز نارنجیش با لبخند سبزش ، تو دیگه چرا اینطور منو زجر میدی ، تو حتا منکر وجود شاعر میشی ؟ نه !
من منکر وجود شاعر نمی شم ، فکر می کنی  اگـــــر شاعراومده بود ، من خوشحـــــال  نمی شدم ، تازه یادت باشه که تو ازطریق من باشاعر آشنا شدی ،  شاعر پدیده ی منه و من هم پدیده ی شاعرم  .  منتظر بودم که شاعر چیزی بگه اما نه حق با آبی بود ، قطره اشکی سرازیر گونه م شد ، از گرم شدن آنی گونه ی سردم راضی شدم . سکوت بود وتاریکی .دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود ، برای خورشید دایه ی دور کودکیم  که همیشه می خوند ومی رقصید ، پر از شور بود ، پراز جوانی ، پراز رقص و پایکوبی ، پر از ترانه ، پراز خنده . خورشید با اون پستانهای برآمده  ، پر اززندگی بود ،  دلم می خواست برگردم به دوره کودکیم تا خورشید وببینم تا خورشید بغلم کنه، تا خورشید بخونه و برقصه .
گریه می کنم . یه صدا یی میاد ، صدا نزدیک میشه ، صدای خورشید ه ، اومد داخل ، داره می خونه ، همون آهنگو ، یه گلی سایه کمر ، خورشید منو بغل کرد ، گریه می کنم که منو از اینجا ببره ، من وگذاشت زمین و شروع کرد به رقصیدن ، همه جا روشنه ، این سرای ماست ، اون حوضه ، آه چندتا هندونه تو حوض هست ، اون مادرمه که تو ایوون نشسته و خدمتکارا پهلوشن ، اون باغچه ست با درخت انار و گل های آفتاب گردون ، کبوترا را ببین که رخ ❊بوم نشستن و بغ بغو می کنن ،  برج آجـــری را نگــــاه کن که منو به یاد تابسونا که روپشت بــوم می خوابیدیم  میندازه ،  شبای مهتابی ، شبایی که مهتاب نبود آسمون پر ستاره بود ، خورشید ستاره ها رامی شمرد ، امامن از شبای تاریک می ترسیدم و می رفتم تو رختخواب خورشید تا برام قصه بگه تا ترسم بریزه . یه شب خورشید گفت تو بزرگ می شی شایدم از این شهر بری وبا یه دختر خوشگل اروسی  بکنی ، من از خورشید قهر کردم ، من نمی خواستم از شهر برم ، من نمی خواستم با یه دختر خوشگل اروسی کنم ، من می خواستم با خورشید اروسی کنم ،اما خورشید گفت که پیر میشه ! امامن نمی خواستم که خورشید پیر بشه .
آبی ببین خورشید یه بند می رقصه ، پستونای خورشید تکون می خورن ، چه بشکنى می زنه ، آبی می بینی خورشیدو ، آبی به خورشید نگاه کن ، خورشید این آبیه ، اون یه رنگه که حرف می زنه ، او دوست منه ، از روزی که دیگه ترا ندیدم با آبی دوست شدم ، آبی بیا بریم تو حوص شنو کنیم ، خورشیدم لخت میشه با ما میاد چون من اجازه ندارم تنها برم تو حوض ، آبی بیا ، خورشید صداش کن ، خورشید برای آبی برقص .آبی گفت نتونستی بخوابی ، تشکی * شدم و گفتم :آبی حالا که خورشید اومد ه بخوابم مگه نمی بینی سرای مارا ، نگاه کن اون مادرمه ، این دختر خوشگله تپل و مپل خورشیده . یه باره همه جا تاریک شد ، همه جا خاموش شد ، خورشید رفت و منو تنها گذاشت این تقصیر آبی بود .
آفتاب کم رمقی سرک کشید ، روز شد  ، باز از عسل شاعر یه کم خوردم از ایستگاه اومدیم بیرون یه صدا از فاصله خیلی دور گفت : سالهاست مردم از اینجا کوچ کردن ، رفتن به طرف غرب .از شهر قدیمی فقط این ایستگاه مونده .فریاد زدم از کدوم ور بریم تا به شهر برسیم ؟ پاسخی نیومد ، سکوت بود وچشمان بی باورم که به سویی که صدا آمده بود خیره مانده بود . همه چیز غیر عادی است ، آبی گفت باید به غرب بریم ، چاره ای نیست باید راه اومده را برگردیم ، گفتم غرب کجاست ؟
گفت باید رفت و پیدا کرد . گرفته و غمگین بودم اما آبی غمگین نبود برای او همه چیز عادی بود . راه افتادیم ، راهی خسته کننده و تکراری . برای اینکه از سختی راه بکاهم خودمو به یاد خورشید انداختم ، با خورشید سرگرم شدم ، به کودکی برگشتم ، پاهام جون گرفتند ، تند راه رفتم ، دویدم ، خندیدم ، مثل خورشید قمبل *انداختم بشکن زدم خوندم ، همونو خوندم یه گلی سایه کمر رو ، پریدم تو حوض آب ، هر چی می کردم که هندونه رابکنم زیر آب نمی شد ، خورشید لخت شد اومد توآب باخنده و شوخی گفت وقتی بزرگ  شدی می خوای زنت بشم ، گفتم آره  فقط تو باید زنم بشی ، چگه ❊ بزرگ می شم خندید و گفت بزرگ می شی . من به پستوناش خیره شدم مثل نار* بود بهم نگاه کرد گفت ای دم بریده تو که هنوز بزرگ نشدی باید صبر کنی . پاهام به سنگی خورد افتادم روی زمین سرد ، آبی گفت سنگ به این گندگی را ندیدی ؟ گفتم نه !من  با خورشید تو حوض بودم . آبی کمک کرد تااز زمین بلند شوم ، خستگی دمارومو در آورده بود ، پس اون تب بیست و چند روزه این شکنجه رو کم داشت .
می رفتیم اما به جایی نمی رسیدیم همه جا ساکت خاموش و از فصل بویی نبود .از دور قیافه ترکه ای شاعر را دیدم اما به آبی هیچی نگفتم . شاعر به سوی ما می اومد اما به هم نمی رسیدیم چشمام را بستم و باز کرد م شاعر رفته بود ، شاعرمحو شد ، همه جا تاریک شده بود به سختی می شد راه رفت از دور چشمم به سوسوی نوری افتاد یه باره گفتم نو..  اما باقی حرفو خوردم ، آبی گفت آره داریم به غرب نزدیک می شیم . اولین بار بود که اونو که  من دیدم اونم دید ، یه کم خوشحال شدم اما نه زیاد چون همه چیز غیر عادی بود . خیلی رفتیم تا رسیدیم به شهر که نمیدونم نامش چه بود ، از یه خانم پرسیدم که اسم این شهر چیه با تعجب بهم نگاه کرد و رختای تنم و ورانداز کرد گفت : بیست و یکه ، خندیدم گفتم اسم شهر بیست و یکه گفت آره ،  گفتم اسم کشور چیه در حالی که سگش را کشید که بره نگاهی عجیب بهم انداخت و گفت معلومه که یک . گفتم راستی من یادم رفت که خودم و دوستم آبی را معرفی کنم . این آبی است ، آبـــــی یک رنگه اما حرف می زنه ، لبخندی زد و رفت اما یکی دوبار به پشت سرش نگاه کرد .
دنبال پیدا کردن ایستگاه اتوبوس بودیم ، نمیدونستیم کجا باید بلیت خرید بلاخره پیداکردیم یه کامپیوتر گنده بود که باید کارت بهش نشون می دادی اما من که کارت نداشتم ، سد کرونی انداختم داخل کامپوتر، پسش داد ، رفتیم  داخل یه اداره که کنار آن کامپیوتر بود ، دو نفر مرد و یه زن نشسته بودند زنه گفت چه کمکی می تونم بکنم ؟ گفتم من و آبی می خوایم بریم
Solby
 ، بلیط می خوایم ، با تعجب گفت
Solby   
گفتم آره ، فوری سد کرون بهش دادم ، یه نگاه به پول می کرد یه نگاه به من ، گفت خواهش می کنم کمی صبر کن . با اون دو مرد گپ زد و اون دوتا هم اومدن سلام کردند وگفتند این پول مال سد سال پیشه .گفتم همین دیروز در بیمارستان با این پولا مجله گرفتم تا از مرگ پرنسس انگلیسی بیشتر با خبر بشم مگه شما دیروز کانال یکه نگاه نکردین که از ساعت ده خاکسپاری را نشون داد ؟ یعنی از دیروز تا حالا سد سال گذشته ؟ آبی تو براشون بگو . خانمه پرسید آبی کیه ؟ گفتم آبی یه رنگه که حرفم می زنه او دوست منه ، او اول  تویه شعر زندگی می کرد ، بعد جون گرفت و مونس من شد . خانم گفت مرگ اون پرنسس سد سال پیش رخ داد ه . گفتم آبی می بینی همه چیز غیر عادیه . مرد ی که کمی پیرتر بود پرسید در کدام بیمارستان بستری بودی ؟  آکادمی بخش عفونی ، تب کرده بودم .
مردی که کمی جوانتر بود گفت : سد سال پیش در آن شهر بیمارستانی بود به این نام اما امروز در کشور یک  بیمارستانی به این نام نیست . گفتم آبی دیدی همه چیز غیر عادیه ، یعنی از دیروز تا امروز سد سال گذشته ، پس این سد سال ما کجا بودیم شاید ما جامانده های زمانیم !
مرد جوان گفت گرسنه نیستی گفتم فقط کمی ماست و نون می خوام . پس از چند دقیقه دختر ی آمد با یک سینی نون و ماست . شروع کردم به خوردن ، بدنم مثل اینکه تازه بوی آشنا حس می کرد .آبی  راستی  ما دراین سد سال کجا بودیم کجا پنهان یا گیر کرده بودیم چرا همه چیز غیر عادیه . تلفن زنگ زد مرد پیرتر راجع به من و یه رنگ به نام آبی شرح داد . فهمیدم کار ما جنبه پژوهشی به خود ش گرفته ، مرد گوشی را گذاشت و گفت پروفسور مایل به دیدار شماست گفتم باشه اما من و آبـــــــــــی گشتی می زنیم و بر می گردیم .
ما از همه نظر غریب بودیم ، غریب غربتی ناخواسته از این خیابان به آن خیابان رفتیم تا شب شد . درقبرستانی که در انتهای یک خیابان پهن بود سر پناهی جستیم و ماندگار شدیم ، روزها می گذشتند و ما در جمع خاموشان زمان ،آسوده تر بودیم ، هر شب زنی به نام گونیلامی اومد وظرف غذایی کنار آرامـــــگاه شوهرش می گذاشت می رفت و من غذا را می خوردم ، روز بعد با ظرف خوراکی تازه ای می اومد از اینکه شوهرش غذا را دوست داشته خوشحال می شد می گفت رولاند قبلا غذا را دوست نداشت اما حالا خیلی خوشحالم که همه را می خوره ، منم خوشحالی نشون می دادم که رولاند اشتهاش باز شده !.
امشب برف سنگینی می باره سرما بسیار شدید تر شده ، آبی ساکته مثل همیشه . چشمام راخیلی خسته می بینم شاید باید به زمانی دیگر به پیوندم به آبی گفتم آبی جان ، مرگ اومده کنارم نشسته کم کم دستام و میذارم تو دستش بعد از مرگ من چکار میکنی ؟ گفت مرگ یه تغییره ، بعدازتوهم کار خاصی نمی کنم .شاید برگردم تو همون شعر، شایدم ..... تو چشمام خیره شد و لبخندی زد .
 مرگ توچشمام زل زده ، آخرین نگاه  را به آبی ، این رنگ همیشه مونسم می اندازم و به فکر گونیلا می افتم که فـــــــــــــردا می بینه که بازرولاند غذا را دوست نداشته . آخرین ترانه را برای آبی زمزمه می کنم ، شتاب مرگ را مى بینم که به سویم می آید..... شتاب مرگ .....
آبی ، آبی    
فیروزه ی گوشواره های ما... د ... ر .....م     ❊                                اکتبر 1997
       
       


       
❊ تشکی          Tesheki     عصبانی
❊توهم رفتن                  ناراحت شدن
❊ چگه        chegah              چه هنگام
❊  ترکه ای                  بلند و باریک
❊ نار                       انار
❊ رخ        Rokh            لبه
 ❊ قمبل     qombol     باسن جنباندن
❊ ازکتاب  شعر آوازی برای شارلوت سروده مرتضا رضوان ، ناشر آوا ، پاییز 97